بـی‌تـو سرگردان و حیرانم، غافله گـم کرده‌ای در بیـابـانـم؛ بـی‌تـو مریض و غـافـل از طبـیـبـانـم . . . بدون تـو، زنـدگـی زنده‌گـانـی نیست، زمستان را بهـاری نیست؛ بـه جنت می‌روم یـا کـه جهنم ؟ می‌دانم بـدون تـو امیدی نیست . . . «مهجور» ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲