انسان‌ها گاه و بیگاه برای سرمایه نداشته‌شان برنامه‌ریزی می‌کنند اما من هربار که شمیم دل‌ربا لاله هوش و حواسم را می‌رباید به آن فکر میکنم... همچون کودک دست‌فروشی که دست بر کلاه گرفته به آسمان‌خراش بالای سرش نگاه می‌کند و می‌گوید: می‌تواند بهتر از اینها باشد... از آرزوهایم مانند خاطره صحبت میکنم؛ در تنگ خود تور صیاد و تیزی دندان را گذرانده‌ام! سر از خاک در نیاورده به سرو می‌خندم! کابوسی در لباس رؤیا هستم و با چشمانی باز به خوابی عمیق فرو رفته‌ام! غرور من این را کنار آن گذاشته است... جهالت من راکب و مرکب و راه و چاه را بر من پوشانده است... من آنها را بر اسب سفید و خود را سوار بر کف پاهایم نمی‌بینم! سرخی لاله کجا و خواری خار کجا؟! بین ما سال‌ها و فرسنگ‌ها فاصله‌هاست... اما آنهایی که بر روی عرش پرواز میکنند، پریدن را به ما خواهند آموخت، اینگونه ره صد ساله را به یک شب طی خواهیم کرد... دستان خالی‌ام را به سمتشان دراز کرده‌ام و چشم امید به آنها دوخته‌ام... «رؤیای دست‌فروش» ۳ آذر ۱۴۰۱