⃣1⃣ 💠طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد با اخم و تخم نشست یک گوشه. - چرا اینقدر ناراحتی. چی شده؟ + اومدم تلفن بزنم. میبینی که بسته‌ست. - خب بیا بریم از دفتر فرماندهی تلفن کن. + فرماندت دعوا نكنه. برات مشکل درست میشه‌ها. - نه تو بیا. هیچی نمیگه. دوستیم با هم . می‌گفت: «مسئول تدارکاتم. اگه نرم، بچه‌ها کارشون لنگ می‌مونه.» - نگران نباش. می‌رسونمت. + تو چه کار می‌کنی اینجا؟ اسمت چیه؟ - باقر. راننده‌ی فرمانده‌ام. بچه‌ی میدون خراسونم. اسم تو چیه؟ بچه‌ی کجایی؟ + مهدی. من هم بچه‌ی هفده شهریورم. - پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می‌خواست پیاده بشه، بهش گفت «اخوى! دعا كن ما هم شهید بشیم.» 🔮 داشتم برای نماز ظهر وضو می‌گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت «علی! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم.» گفتم: «مثلاً چی کار کنیم؟» گفت: «دوتا کار؛ اول خلوص ، دوم سعی و تلاش .» 🔗ادامه دارد... 🌱 ➖➖➖➖➖➖➖➖ حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان فارس @mohallemfars