⃣1⃣ 💠باران تندی می‌بارید. خیس آب شده بود. آب رودخانه تا روی پل بالا آمده بود. بچه‌ها باید برای عملیات رد می‌شدند. خودش آمده بود پای پل، بچه‌ها را یکی‌یکی رد می‌کرد . 💡 روزهای آخر بیش‌تر کتاب «ارشاد» شیخ مفید را می‌خواند. به صفحات مقتل که می‌رسید، های های گریه می‌کرد. 🔸هر چه گفتند: «تو هم بیا بریم دیدن امام.» گفت: «نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی؟ چی‌کار کردیم؟ شما برید، من خودم تنها میرم شناسایی .» 🔻گلوله‌ی توپ که خورد زمین، دستی به صورتش کشید. دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می‌گفت . فکر نمی‌کردم که دیگه این صدا رو نشنوم. 📌 او را می شناسید ؟ 🔗ادامه دارد... 🌱 ➖➖➖➖➖➖➖➖ حوزه بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان فارس @mohallemfars