🔸روز اعزام فرا رسید. سریع کاغذ نوشته ها رو به تعداد افراد هر اتوبوس تقسیم کردیم. روی اون کاغذا اینطور نوشته شده بود: 👈روزگاری دنیا شلیک موشک هایش را به سمت جایی گرفته بود که آن را از محروم ترین نقاط زمین می خواند، اما امروز همین نقطه محروم، معادله تجاری بالانشین های آدم خوار را به هم زده و ابرقدرت روبه افول امروز را تهدید می کند. *جبهه مقاومت معلمانِ تحول خواه* هم روزی معادله‌ی تعليم و تربیت کالایی را به هم خواهد زد. با *همت* های ما معلمانِ در مسیر . 🔸دو تا از اتوبوسا قرار بود زودتر حرکت کنه. سوار اتوبوس ها شدیم و با صدقه و آیه الکرسی حرکت کردیم. در طول مسیر سرود سلام فرمانده و چندتا نماهنگ دیگه با بچه ها هم خوانی کردیم و فضای اتوبوس گرم و دلنشین شده بود. 🔸پس از چند ساعتی که توی مسیر بودیم، وارد کرمان شدیم. هرجا رو نگاه می کردی، عکس می دیدی. فضای شهر رو خیلی خوب آماده کرده بودن. 🔸رسیدیم به محل اسکان و با بچه های خادم کرمان که ارتباط گرفتم، ما رو سمت اتاق هامون راهنمایی کردن. اتاق بندی ها رو انجام دادیم که وقتی بچه ها رسیدن بدون سر و صدا برن توی اتاق های خودشون و بقیه بچه ها بیدار نشن. بچه های کرمان خیلی خوب از ما استقبال کردن و قسمتی که اتاق های ما بود کاملا در اختیار خودمون بود. 🔸بقیه اتوبوس ها هم به اختلاف چند ساعت رسیدن و همه بچه ها اتاق بندی شدن و تا مراسم افتتاحیه چند ساعتی وقت داشتیم. قرار بود اول بریم مراسم افتتاحیه و بعد هم *گلزار شهدا* که برنامه تغییر کرد و گفتن ساعت ۱۳ و ۳۰ حرکت می کنیم سمت گلزار. 🔸خیلی زیاد تاکید داشتیم که بچه ها راس ساعت حاضر باشن، همه بچه ها هم دقیقا راس ساعت ۱۳ و ۳۰ جلوی در بودن. ربع ساعت گذشت، خبری از اتوبوس ها نبود. ۴۵ دقیقه گذشت بازم خبری نشد. یه تعدادی از بچه ها خسته شده بودن و میخواستن خودشون با اسنپ برن که منصرفشون کردیم. قبلا درمورد تاخیر های این شکلی در زمان که هیچ کس مقصر نیست و حکمتی پشتشه، خونده بودم؛ بخاطر همین خودم زیاد برام مهم نبود. 🔸دقیقا یک ساعت و نیم معطل شدیم که سر و کله اتوبوس ها پیدا شد. قرار بود با بچه های یزد با هم بریم که گفتن اول بچه های فارس سوار شن. اتوبوس اول و دوم راهی شد و سوار اتوبوس سوم شدم. هنوز مسافتی نرفته بودیم که یکی از بچه ها اومد پیشم و آروم گفت: چیزی از صدای انفجار شنیدی؟ هنگ کردم. انفجارررر؟ کجا؟ تا اینکه خیابون یواش یواش از ماشین های نیروی انتظامی و آمبولانس ها پر شد. میگفتن کپسول گاز منفجر شده ولی دویدن مردم و پراکنده شدنشون، خبر از یک اتفاق جدی می داد. 🔸قلبم تند تند می زد. اتوبوس یککککک اونا زودتر از ما حرکت کردن. سریع شماره یکی از بچه ها رو گرفتم، در دسترس نبود. آنتن ها قطع شده بود. با گوشی یکی از بچه ها شمارش رو گرفتم، بازم بر نداشت. تا اینکه خودش زنگ زد و گفت: گلزار شهدا بمب گذاشتن، برگردید سمت خوابگاه. دلم لرزید.💔 🔸بچه های کرمان گفتن که هیچ اتوبوسی نرسیده به گلزار و هر دوتا اتوبوس دارن برمیگردن. یکم آروم شدم ولی هنوز استرس داشتم. راننده مسیر رو تغییر داد به سمت خوابگاه. پیاده شدیم و سریع رفتیم داخل. 🔸دل تو دلم نبود. هنوز دو تا از اتوبوسا برنگشته بودن. تا اتوبوس شماره دو برگشت هزار بار مردیم و زنده شدیم. اما یکی از اتوبوس ها هنوز برنگشته بود. 🔸آمبولانس های بیشتری داشتن حرکت می کردن سمت گلزار و صداشون داشت دیوونم می کرد. نمی دونستیم دقیقا کیا با اتوبوس یک رفتن. اصلا نمی‌ دونستیم باید چی کار کنیم. به بچه ها گفتم سریع از فایل اکسل شروع کنید حضور و غیاب بچه ها، هرکسی نیست بهم خبر بدید. همه بچه ها دست به کار شدن و دونه دونه اسامی رو چک می کردن. تعداد زیادی از بچه ها بودن ولی اتوبوس یک... راوی: یکی از خدمتگزارانِ . 📌کاروان اعزامی از استان فارس ادامه دارد.... 2⃣ ➖➖➖➖➖➖ معاونت فرهنگسازی بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان فارس @mohallemfars