#خاطره ۲۶
📌
نگران نباش! خودم پیداش میکنم...
نمازم هنوز تمام نشده بود که صدای در آمد...
دختر کوچکم که تازه می توانست دستش را به دستگیره در برساند در را باز کرده بود و رفته بود...
نفهمیدم نمازم را چطور تمام کردم
سراسیمه رفتم منزل پدرهمسرم که همسایه دیوار به دیوار مان بودند...
همه سر سفره نهار نشسته بودند.
مضطرب پرسیدم بچه اینجا نیامده؟
آنجا نبود!
انگار دنیا روی سرم خراب شد...
محمدرضا به قدر کفش پوشیدنی تأمل نکرد...
پابرهنه از خانه بیرون رفت
و همینطور که داشت بیرون میرفت می گفت: «زن داداش نگران نباشید! خودم پیداش میکنم...»
پیدایش کرد!
در خانه یکی از همسایه ها، چند خانه آنطرف تر...
🔹روایت همسر برادر شهید محمدرضا گل پلیچی
#شهید_محمد_رضا_گل_پلیچی
#مسئولیت_پذیری
#همکاری
#وفاداری
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi