eitaa logo
شهید محمدرضا گل پلیچی
54 دنبال‌کننده
98 عکس
17 ویدیو
0 فایل
جهت ارسال خاطره، دست نوشته، یادگاری، عکس، فیلم، صوت و .... از شهید گلپلیچی و یا حتی ارسال دلنوشته و خاطره توسلات یا ارتباط قلبی خاصی که با شهید داشتید، میتوانید از این طریق، با ما در ارتباط باشید. 👇👇 @ma_tar
مشاهده در ایتا
دانلود
۸ 📌رزمنده چیه؟ ما شرمنده ایم مادرم تازه عمل کرده بود اما مقید بود حتما در نماز جمعه شرکت کند. داشتیم پیاده از نماز جمعه بر می گشتیم که رضا را پشت لندکروز دیدیم با چند رزمنده دیگر آمده بودند مرخصی... بی اختیار دنبال ماشین دویدیم و مادرم با آن حال نزار گویی پرواز میکرد برای آخرین دیدار پسرش... می دوید و برایش می خواند: دا رضا بلولی... می زرد طلویی... اما هر چه می‌دویدیم نمی توانستیم به ماشین نزدیک شویم. آمدیم خانه و چند دقیقه بعد محمدرضا رسید. مادرم با ذوق در آغوشش کشید، از دیدن قامت رعنای پسرش در لباس خاکی دلش غنج رفت و با لهجه دزفولی گفت: دا! رزمنده سرش را پایین انداخت و گونه هایش گل انداخت گفت رزمنده چیه؟ ما شرمنده ایم هنوز ننشسته بود! با همان لباس خاکی طبق معمول رفت آشپزخانه، ظرف ها را جابجا کرد چند دانه ظرفی که در سینک باقی مانده بود شست و به من که سه سال ازش کوچکتر بودم گفت:«نذار مامان خسته بشه، سعی کن کمکش باشی» این را همیشه بهم می‌گفت... اما این بار، بار آخر بود... 🔹روایت خواهر شهید گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۹ 📌نگذاشت خشمی در صدایش معلوم شود... غرق بازی در حیاط با صفای خانه مادربزرگ بودم که با صدای در، بند دلم پاره شد. فوری پریدم دم در حدسم درست بود دوست عمو رضا جلوی در ایستاده بود... قرار گذاشته بودند با هم بروند محل اعزام به جبهه...هنوز چند روزی از مرخصی اش نگذشته بود که داشت دوباره بر می گشت... به ذهنم رسید شاید بتوانم عمو را نگه دارم!!! گفت با آقا رضا کار دارم. گفتم نیست! رفته... گفت از سمت راست رفت یا چپ؟ گفتم راست تشکری کرد و رفت... در را بستم و سرمست از اینکه عمو را نگه داشتم آمدم درون خانه. عمورضا حاضرشده بود و به ساعت نگاه میکرد گفت پس چرا نیومد! قدری این پا و آن پا کردم بعد از یک ربع، طاقت نیاوردم و راستش را گفتم... معلوم بود عمو عصبانی شده صورتش قرمز شده بود!! اما نگذاشت خشمی در صدایش معلوم شود... فقط به آرامی گفت عمو آخه چرا این کار رو کردی؟ با شرمندگی گفتم دوست داشتم بیشتر پیشمان بمانی... با همه مان خداحافظی کرد و دوباره عازم جبهه شد. 🔹روایت برادرزاده شهید گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۱۰ 📌شهیدی که خودش مادرش را برای شهادتش آماده کرد. مادرم به تازگی جراحی کرده بود و شرایط خوبی نداشت. دکتر گفته بود هر خبر خوب و بدی ممکن است باعث سکته شود. از طرفی محمد رضا میدانست که آخرین دیدار است. گفت دوستانم خواب دیدند شهید می شوم! مادرم نگذاشت حرفش را ادامه دهد... گفت بگذار تا آخرش بگویم... ماجرای خواب طولانی بود. گفت و گفت و گفت... و مادرم «دور از جان»و «زبانم لال» گفتنش قطع نمی شد. محمدرضا راست می‌گفت آخرش سرکاری بود و خنده دار..‌. هم ما را خنداند هم انگار آماده مان کرد برای پرکشیدنش... نمی توانست مستقیم حرفی بزند... نگران مادر بود! اما به دوستانش گفته بود که این عملیات، عملیات آخر است... همرزمانش میگفتند آدرس مزارش، درست همانیست که گفته بود! 🔹روایت خواهر شهید گلپلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۱۱ قلیل المؤنه و کثیر المعونه بسیار منظم و در عین حال قانع بود. از وسایلش جوری استفاده میکرد که اسراف نشوند، کاغذ های سفید دفترهای سالهای قبلش را جدا میکرد و خودش آنها را به هم می‌دوخت ‌و دفتر جدید درست میکرد. یادم هست با ۴تا صندوق میوه چوبی در زیرزمین منزلمان یک کتابخانه برای خودش درست کرده بود و می‌رفت آنجا مطالعه میکرد‌. بر کمک کردن به مادرم اهتمام خاصی داشت. هر وقت از بیرون می آمد مستقیم به آشپزخانه می‌رفت و اگر ظرف نشسته ای مانده بود می‌شست و آنجا را مرتب میکرد. 🔹روایت خواهر شهید گل پلیچی پی نوشت: پیامبر اکرم صلوات الله علیه در اوصاف مومنین می فرمایند که آنها قلیل المؤنه و کثیر المعونه، یعنی کم خرج و زحمت و در عین حال پر کار و یاری رسانند... 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۱۲ پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله : مؤمن گناه خود را چونان تخته سنگ بزرگى بر بالاى سرش مى بيند كه مى ترسد به روى او بيفتد و كافر گناه خويش را مانند مگسى مى بيند كه از جلوى بينى اش رد شود . نسبت به اعمالش حساس بود. نقطه ضعفش این بود که صبح ها به سختی از خواب بیدار می شد و ازاین موضوع خیلی ناراحت بود. راه های مختلفی را امتحان کرد تا بالاخره به یک راه حل رسید. به خانواده و همرزم ها گفته بود من را با نام های دیگر صدا بزنید. همین کار را کردیم و بیدار می شد می‌گفت من فلانی نیستم، محمد رضام! همین مقدار هوشیاری کمک میکرد که بلند شود برای نماز صبحش... مقید بود تعداد نمازهایی که قضا شده یا نیاز به اعاده داشتند یادداشت کند و در اولین فرصت نمازها را اعاده میکرد. 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۱۳ 📌دورادور به ما نگاه میکند... روی حجابم حساس بود و دقت زیادی داشت. من سه سال از محمدرضا کوچکتر بودم، زمانی که به مدرسه میرفتم او هم در حال رفتن به مدرسه اش بود. گاهی در راه، گوشه ای می ایستاد و دورادور به من نگاه میکرد و از اینکه مطمئن بود من در همه حال محجبه ام خوشحال بود. حتی بعد از شهادتش این مراقبت و دلسوزی اش نسبت به حجابم ادامه داشت. آن زمان مانتو، شلوار پوشیدن زیر چادر،مرسوم نبود. معمولا خانم ها بلوز و دامن با جوراب بلند می پوشیدند و روسری و چادر سر میکردند. من هم همینطور بودم. هنوز مدت زیادی از شهادتش نگذشته بود... با یکی از برادرانم از مزار محمدرضا برمیگشتیم، و من، پشت برادرم سوار موتور شده بودم. ناگهان متوجه شدم کمی چادرم بالاتر رفته و حجم ساق پا مشخص شده. فورا چادرم را درست کردم و روی جورابم را پوشاندم. همان شب، خواب عجیبی دیدم... خواب دیدم در میان یک باغ سرسبز میز سفید باشکوهی قرارگرفته‌... من و محمدرضا پشت میز نشسته بودیم و صحبت میکردیم... از هر دری سخنی... تمام مدت، لبخند زیبایش در چهره اش نقش بسته بود. با همان مهربانی، اشاره به پایم کرد و گفت حجابتو امروز رعایت نکردی... گویی آن خواب، هر روز و هر دقیقه در ذهنم مرور میشود و باور دارم که رضا هنوز زنده ست و دلسوز خواهرانش... گوشه ای ایستاده و دورادور به ما نگاه میکند... 🔹روایت خواهر شهید گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۱۴ 📌قصه ظهر جمعه روز جمعه بود و طبق معمول همه خانواده پدری دور هم جمع بودند. این بار در منزل ما به صرف ناهار... در بحبوحه جنگ و نبود گاز شهری، شنیدیم که در یکی از مناطق اهواز کپسول گاز توزیع میکنند. گاز منزل ما تمام شده بود. عمو رضا من را که آن روزها ۶-۷ساله بودم سوار موتور کرد و با هم رفتیم. وقتی رسیدیم مواجه شدیم با صفی بسیار طولانی در گرمای طاقت فرسای ظهر آن موقع از سال اهواز. اما چاره ای نبود... عمو با همان مهربانی بدون آنکه گرما و خستگی در احوال او تغییری ایجاد کند چند ساعت در صف ایستاد تا کپسول گاز برای ما بگیرد. یکی از افرادی که در صف ایستاده بود رادیو به همراه خود آورده بود. برنامه مورد علاقه بیشتر مردم آن روزها، قصه ظهر جمعه، از رادیو در حال پخش بود...همینطور که منتظر بودیم به این قصه هم گوش میکردیم... بعد از شهادت عمو رضا برنامه قصه ظهر جمعه، برایم شده بود زنگ یادآوری آن روز گرم... زنگ یادآوری بزرگواری و فداکاری عمو رضا... 🔹روایت برادرزاده شهید گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۱۵ 📌تحت هر شرایطی... برای عملیات والفجر۸ باید آماده می‌شدیم تا یک عملیات آبی-خاکی انجام دهیم... باید از اروند عبور می‌کردیم… می‌رفتیم داخل نخلستان و بعضاً داخل باتلاق ها... باید در میدان های وسیع آن منطقه مقابل دشمن می جنگیدیم... پس بچه ها ۴ماه آموزش دیدن!! آموزش پیاده روی... شبانه ۳۰کیلومتر بچه ها رو پیاده می بردن! و آموزش های سخت دیگه... محمدرضا حتی در این شرایط از قرآن دست نمی کشید. بچه ها را جمع می‌کرد برای جلسه قرآنی. 🔹روایت همرزم شهید گل پلیچی (جناب آقای احمدی ثنا) 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۱۶ 📌به هر چه میخواست می رسید مثل حالا نبود! سال۶۴ مهر تربت کربلا به این راحتی ها گیر نمی آمد. شهید را که در قبر گذاشتیم قسمتی از پلاستیک را باز کردم، در کمال ناباوری یک مهر تربت کربلا در پلاستیک بود!! اما شهید، غسل و کفن نداشت که کسی آن را آنجا گذاشته باشد! مهر را زیر سر نازنین و مجروح محمدرضای شهید گذاشتم... برای آخرین بار با نازنین برادرم وداع کردم، در حالی که صدای اذان ظهر از مأذنه ها بلند بود. چند روزی گذشت... حالا قدری آرام شده بودیم و توانستیم وصیت نامه محمدرضا را بخوانیم نوشته بود: هنگام دفنم اذان را بخوانید... و در قبرم یک عدد مهر تربت کربلا بگذارید... تصویر مهر تربت کربلا با صدای اذانی که در آن لحظه در فضای بهشت آباد پیچیده بود، برایم تداعی شد!! مهر تربت از کجا آمده بود نمی دانم... اما محمدرضا به هرچه میخواست می رسید... 🔹روایت برادر شهید گلپلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۱۷ 📌رشته داروسازی درسش خیلی خوب بود. از دانش آموزان ممتاز رشته تجربی و عاشق رشته داروسازی... مدرسه گفته بود برای درس حرفه و فن باید دو ساعت در هفته را در یکی از مشاغل مورد علاقه شان مشغول شوند. او هم که داشت با هدف رشته داروسازی درس میخواند در داروخانه ای مشغول به کار شد. مادرم محمدرضا را جور دیگری دوست داشت با آنکه داروخانه از منزل ما دور بود تمام این مسیر را می‌رفت تا او را در روپوش سفید ببیند. از پشت شیشه قد و بالای رعنایش را میدید و قربان صدقه اش می‌رفت. به امید آنکه روزی دکتر داروساز شود! هدف محمدرضا، رضایت خداوند بود هم حیاتش برای خدا بود هم مماتش. شوق شهادت او را از شوق زندگی وانداشت. تا جایی که در همان جبهه هم سخت درس میخواند، امتحان میداد و با نمرات عالی قبول می شد. 🔹روایت خواهر شهید گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۱۸ 📌با اشتیاق فراوان هیچ وقت مستقیم امر و نهی نمی‌کرد و کسی رو به زحمت نمی انداخت. یادم هست از جبهه برگشته بود و خستگی از تمام وجودش می بارید...حسابی تشنه شده بود با لحن مهربانش گفت: «کی قرار بود برام آب بیاره؟» من و عمه، که هر دو آن زمان حدودا شش_هفت ساله بودیم دویدیم به سمت یخچال و هر کدام یک لیوان آب بردیم. من زودتر رسیدم... اول آبی که من آورده بودم رو نوش جان کرد و بعد برای عمه رو. همیشه با اشتیاق فراوان برایش کاری انجام می‌دادیم. 🔹روایت برادرزاده شهید گلپلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۹ 📌اذان صبح سال ۶۰_۶۱ برادر بزرگترم به منزل جدیدی نقل مکان کرد. به همراه محمدرضا به کمک برادرم رفتیم. آن روزها بیش از هر چیز، صدای خمپاره ها شنیده میشد... آن شب هم همینطور بود. درست به خاطر دارم که اثاث کشی تا اذان صبح طول کشید. مقابل منزل جدید برادرم یک زمین خالی به صورت تپه مانند بود.‌‌ وقت اذان که شد، محمدرضا به بالای آن تپه رفت و با لحن زیبایی اذان گفت... برای همه ما جالب و عجیب بود که از سنین کودکی و نوجوانی اش اینقدر به نماز اول وقت اهمیت می داد و دیگران را نیز دعوت میکرد... 🔹روایت برادر شهید گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۰ 📌محل آرامش عملیات بدر، درگیری میان نیروهای حاضر در میدان نبرد، بسیار شدید بود. سعید نورانی دوست صمیمی محمدرضا در همان عملیات به شهادت رسید... شرایط سختی بود... عراقی ها آتش شدیدی به روی بچه ها گشوده بودند. به قدری شدید، که به ناچار دستور عقب نشینی و تخلیه سریع منطقه صادر شد! محمدرضا طاقت نیاورد.. اگر برمیگشت پیکر شهید سعید نورانی آنجا می ماند... در آن وضعیت دشوار، دل به دریا زد و هر طور شده پیکر رفیق شهیدش را به عقب برگرداند. تا پایان عمر با برکتش مزار دوستان شهیدش، خصوصا شهید سعید نورانی شده بود محل آرامش محمدرضا. 🔹روایت همرزم شهید گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۱ 📌شبیه پسر شهیدش... پدرم مداومت داشت به خواندن قرآن و ادعیه. از زمانی که چشم باز کردم یادم هست، مثل نماز یومیه خواندن قرآن و مفاتیح اش قضا نمی شد. تا روزهای آخر عمر همینطور بود. عینک کائوچویی اش را روی چشمش می‌گذاشت و شروع به تلاوت میکرد. درست یادم هست، با دوچرخه که به مغازه میرفت، من را جلوی خودش می‌نشاند و همینطور که رکاب میزد، ادعیه های طولانی مفاتیح را از حفظ میخواند و من هم ناخودآگاه برخی از آنها را حفظ شدم. آنقدر با قرآن و مفاتیح مأنوس بود که در سن نودسالگی در آخرین روزهای عمرش، پرستاران بیمارستان را متعجب کرده بود. هوشیاری خوبی نداشت تنها آنچه در ضمیر پاکش نهادینه شده بود بر زبان جاری میکرد... میان ناله هایش فقط برخی از آیات قرآن و فرازهای ادعیه را میخواند، دعای کمیل و افتتاح و... درست شبیه پسر شهیدش؛ آخرین صداهایی که از حنجره اش شنیده شد عبارات نورانی بود... 🔹 روایت برادر شهید گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۲ 📌زخم یادگاری روز جمعه بود و آخرین باری که مرخصی می آمد هر شش برادر در اتاق پذیرایی منزل پدری دور هم جمع بودیم و تصمیم گرفتیم با محمدرضا کشتی بگیریم. برادر اولم شروع کرد و هرچه تلاش کرد نتوانست پشت محمدرضا را به خاک آورد. برادر دوممان همینطور. نوبت به من رسید. تمام تلاشم را کردم اما نتوانستم شکستش بدهم... هر چه زور داشتم در دستانم جمع کردم و سعی داشتم روی زمین نگهش دارم اما نشد. در حالی که داشت خودش را از زیر دستانم بیرون می کشید کنار پیشانی اش به فرش کشیده و زخم شد. برادر چهارم و پنجم هم مثل من تلاششان بی ثمر بود. همه ما را خسته کرد اما خودش پیروز زورآزمایی شد... ورزیده و اهل ورزش بود‌. یا شاید بتوان گفت در همه زمینه ها بهترینش... یک هفته بعد، محمدرضا شهید شد و جای زخمی که روی پیشانی اش مانده بود را با خود به یادگار برد... 🔹 روایت برادر شهید محمدرضا گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۳ 📌 شما زحمت نکشید! کولر منزلمان نیاز به سرویس کردن داشت. من باردار بودم و در هوای گرم اهواز نمی شد لحظه ای کار را عقب انداخت. زیر برق آفتاب، حاجی با کمک برادرش آقا محمدرضا، مدت طولانی ای مشغول کار کولر بودند. محمدرضا تمام این مدت با زبان روزه هر کمکی که از دستش برمی آمد انجام داد تا کولر درست شد. کارشان که تمام شد من هم خشک کن را برداشتم تا حیاط را تمیز کنم اما محمد رضا نگذاشت. خشک کن را از دستم گرفت و گفت زنداداش شما زحمت نکشید. خودش با آن خستگی و ضعف، تمام حیاط را تمیز کرد. همیشه به حال اطرافیانش توجه داشت و در خانواده منشأ خیر و کمک حال بود‌. 🔹روایت همسر برادر شهید محمدرضا گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۴ 📌به این شرط! رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللهِ وَ إِقامِ الصَّلاةِ وَ إيتاءِ الزَّكاةِ يَخافُونَ يَوْماً تَتَقَلَّبُ فيهِ الْقُلُوبُ وَ الْأَبْصارُ [37، نور] مردانى كه هيچ تجارت و داد و ستدى آنان را از ياد خدا و برپا داشتن نماز و اداى زكات غافل نمى‌كند؛ آن‌ها از روزى مى‌ترسند كه در آن، دل‌ها و چشم‌ها دگرگون مى‌شود. در تفسیر نور الثقلین آمده منظور, کسانی هستند که تا صدای اذان را شنیدند کارشان را رها می‌کنند و میروند. شهید گلپلیچی گاهی کمک پدرش به مغازه میرفت. می گفتند تا اذان میشد-شبیه قصه هایی که تعریف میکنند؛ گوشت را روی ترازو [رها میکرد]- همه چیز را ول می کرد و می رفت. اصلا به این شرط[به مغازه میرفت]، به پدرش گفته بود اگر میخواهید بیام و کمکتون کنم من اینجوری ام. اذان که گفت می روم... 🔹روایت حجت الاسلام والمسلمین استاد پاکباز 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۵ 📌آتش تعلم همسایه دیوار به دیوار بودیم. رفته بودم پشت بام، تا لباس پهن کنم. رضا را دیدم... ساعت ۴ بعد از ظهر! در اوج گرما و برق آفتاب اهواز... پارچه ی خیسی روی سرش انداخته بود و در پشت بامشان داشت زیر سایه قدم میزد و درس میخواند... گفتم چرا اینجا؟ برو زیر کولر درس بخون! گفت اینجا راحت ترم... معلوم بود نمی‌توانست در خانه تمرکز کند... برای درس خواندن هر زحمتی را تقبل میکرد و نمی گذاشت به درسش لطمه ای بخورد... آتش تعلم و علم آموزی در وجودش آنچنان شعله ور بود، که آتش خورشید، ناچیز به نظرش میرسید... 🔹 روایت همسر برادر شهید گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۶ 📌نگران نباش! خودم پیداش میکنم... نمازم هنوز تمام نشده بود که صدای در آمد... دختر کوچکم که تازه می توانست دستش را به دستگیره در برساند در را باز کرده بود و رفته بود... نفهمیدم نمازم را چطور تمام کردم سراسیمه رفتم منزل پدرهمسرم که همسایه دیوار به دیوار مان بودند... همه سر سفره نهار نشسته بودند. مضطرب پرسیدم بچه اینجا نیامده؟ آنجا نبود! انگار دنیا روی سرم خراب شد... محمدرضا به قدر کفش پوشیدنی تأمل نکرد... پابرهنه از خانه بیرون رفت و همینطور که داشت بیرون می‌رفت می گفت: «زن داداش نگران نباشید! خودم پیداش میکنم...» پیدایش کرد! در خانه یکی از همسایه ها، چند خانه آنطرف تر... 🔹روایت همسر برادر شهید محمدرضا گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۷ 📌خط عمْر خیلی به رفت و آمد، مقید بود. خواهر بزرگمان به تازگی ازدواج کرده بود و میخواست به او سر بزند، سوار بر دوچرخه شد و طبق معمول، من هم پشت سرش نشستم. صحبت کردن درباره درس و چیزهایی که یادگرفته برایش جذاب بود. درست یادم هست که داشت درباره ی کلاس آن روزش صحبت میکرد و به اینجا رسید: کاشت، داشت، برداشت... ناگهان کنترل دوچرخه از دستش خارج شد و هر دو با شدت به زمین خوردیم! کف دستم سنگ‌ریزه ای فرو رفت و خیلی درد داشت. سنگ ریزه درست روی یکی از خط های کف دستم بود! خطی که معروف است به خط عمر... در عالم کودکی از دستش ناراحت شده بودم که عمر تو بلند میشود و عمر من را کوتاه کردی... چندین بار عذرخواهی کرد، حلالیت خواست و آنقدر تلاش کرد تا بالاخره توانست سنگریزه را دربیاورد... هنوز جای آن سنگ ریزه کف دستم پیداست... الان، اما جور دیگری با رضا حرف میزنم... نه به زبان شکایت و ناراحتی که با زبان حسرت! عمر دنیایی ات کوتاه بود... اما به استناد آیه «احیاء عند ربهم یرزقون»، خط عمرت تا بی کران امتداد یافت... 🔹 روایت خواهر شهید محمدرضا گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۸ 📌روباه و خروس اول سال بود و کتابهای درسی رو داده بودن من مثل همه دخترهای دبستانی با ذوق و شوق کتاب ها رو ورق میزدم و بوی کاغذ و کتاب نو لذتم رو دو چندان میکرد... کتابمو به عمو رضا نشان دادم و با هم صفحات رو ورق میزدیم رسیدیم به درس روباه و خروس، با نقاشی ای که داشت، سه صفحه بود... گفتم این درس چقدر زیاده! خسته میشم... با لحن آرامی گفت: ببین تقسیمش میکنیم، از اول تا اینجا که چیزی نیست... از اونجا تا آخرشم چیزی نیست، عموجان! خندیدیم و بقیه کتاب را ورق زدیم... چند ماه گذشت و ما به درس روباه و خروس رسیدیم حالا دیگه عمورضا شهید شده بود... خیلی فشار روحی روی من بود خیلی زیادـ.. من خیلی به عمورضا وابسته بودم.. دیگر نمیدانستم سختی نبودنش را چطور تقسیم کنم تا برایم راحت شود... 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۲۹ 📌طواف اول بعد از شهادت محمد رضا سفر حج قسمتمان شد. حال و هوای عجیبی بود... مُحْرِم شده بودیم و در حال طواف حول خانه خدا بودم. هنوز اولین طواف کامل نشده بود که گویی محمدرضا را جلوی خودم میدیدم. آنقدر شبیه که نمیتوانستم تشخیص دهم خودش است یا شبیهش... حتی زخم روی پیشانی اش! همان زخمی که از کشتی با برادرانش روی پیشانی اش نشست و با او به یادگار دفن شد... یک نفر بین ما بود و او جلوتر از ما در حال طواف... میخواستم به همسرم نشانش دهم اما همسرم تأکید می کرد حواسم را به اعمال بدهم... آخرین طوافش بود و تا آمدم به خودم بیایم، از جلوی چشمم دور شد... اما از ذهنم خارج نمی شد... چیزی نگفتم و مدتی گذشت. مادر محمدرضا خوابش را دیده بود، از پسرش گلایه کرد که از مکه برگشتم و تو برای زیارت قبولی به دیدنم نیامدی!... محمدرضا گفته بود من که در تمام سفر، همراهتان بودم! خواب را که برایم تعریف کرد به یاد اولین طوافم به دور خانه خدا افتادم... 🔹روایت همسر برادر شهید محمدرضا گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۳۰ 📌غذای حاضری از نماز جمعه برگشته بودیم که دیدیم رضا از جبهه آمده. من ناهار درست نکرده بودم. فوراً غذایی حاضری درست کردم تا با هم بخوریم. سفره را در اوج صمیمیت و سادگیِ آن روزها پهن کردیم و دور هم ناهار خوردیم... رضا آنقدر متواضعانه تشکر کرد که انگار بهترین غذاها را جلویش گذاشته اند. دائم از مزه غذا تعریف و تمجید میکرد... 🔹روایت همسر برادر شهید محمد رضا گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi
۳۱ 📌حلالت نمی‌کنم بار آخری که می‌خواست به جبهه برود، آمد منزلمان. از همان دم در، خداحافظی کرد و دائم به حاجی می‌گفت حلالم کن، حلالم کن... حاجی گفت: نه! حلالت نمی‌کنم... مگر اینکه اون دنیا شفاعتم کنی! رضا می‌گفت اگه لیاقت داشته باشم... گفتم: حاجی چی میگین؟!!؟ گفت: می‌دونم دیگه رضا برنمی‌گرده... از وجناتش پیدا بود... رضا لیاقت شهادت را داشت... 🔹روایت همسر برادر شهید محمدرضا گل پلیچی 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/mohamadrezagolpeleichi