برای مثل ما که از شهر و زادگاهمان دوریم، وقتی برای عید و چند روز تعطیلات و پس از ماه ها و حتی شاید یک سال برمیگردیم و حال و احوالی با فامیل و دوستان داریم، به نوعی از غم انگیزترین روزهاست.
چون مدتی عزیزانت را ندیده ای و یکباره که به آنها پس از مدت ها برخورد میکنی، میبینی:
چقدر زود بچه ها قد کشیده اند
چقدر زود قد کشیده ها پشت لبشان سبز شده
چه قدر دختر کوچولوها خانم خانما شدند
چقدر یهویی محاسن رفقا سفید شده
چقدر بعضی زود کچل شدند
چقدر کچل ها یکباره شکسته شدند
چقدر شکسته ها یکباره خمیده شده
و چقدر بزرگترها ...
تند تند ...
پشت سر هم...
قاب یادبودشان در طاقچه های فرزندانشان به چشم میخورد.
اصلا انگار زمان پایش را گذاشته روی گاز و بی رحمانه چنان گاز میدهد که دیرش شده
ی تُک پا میروی سه چهار پنج شهر آن طرف تر و چند ماه بعدش که برمیگردی فقط دوست داری گریه کنی و جلوی دونه دونه آدما را بگیری و بگی: چته چرا اینقدر یهو بزرگ شدی ... پیر شدی... شکسته شدی ... حتی چقدر بی خبر مُردی!
جالبترش اینجاست که ...
همین امروز ...
دو سه تا از رفقا به من گفتند؛
چقدر موهات سفید شده
چه شکمی آوردی
نگا کن داره محاسنش هم کم کم جو گندمی میشه
حتی یه نفرشون گفت:
چرا وقتی میری و میایی فورا دوباره میخوای بری؟
مگه چی تقسیم میکنن؟
مگه چی کم داشتی که پاشدی رفتی؟
مگه چقدر مهمی و چقدر کارات مهمه که به اندازه ای که تند تند میری، تند تند نمیایی؟!
نمیدونم
هیچ وقت روزگار اینقدر تند تند سپری نمیشده
هیچ وقت با وجود همه سختی ها اینقدر زمان از دستمون در نمیرفت
میترسم
میترسم برم و برگردم و ببینم همینا که دوسشون دارم
یهو نایاب تر بشن
یهو دورتر بشن
یهو پیرتر بشن
یهو نباشن
البته اگه خودم مهلت برگشتن داشته باشم و قرار نباشه دیگه برم که برم...
آدم دعوایی نیستم
لااقل فیزیکی نیستم
هنوز تجربه تلخ ...
ولش کن حالا
آهان
اینو میخواستم بگم:
اگه زمان میشد شکل یه آدم
شاید هر سال که برمیگشتم وطنم و این وضع را میدیدم، یکی میخوابوندم زیر گوشش تا اینقدر فورا و یهویی همه چی دیر نشه
یهویی نرسیم تهش
یهویی اینقدر دستای مامانم چروک و قد و بالاش خمیده و خسته نشه
چ میدونم؟
شاید اشتباه میکنم
ولی اونی که اشتباه نمیکنم اینه که:
الان
همین حالا
درست در همین لحظه
هم اکنون
دلم بابای خدا بیامرزمو میخواد
دلم مامان قد بلند و چهار شونمو میخواد که وقتی راه میرفت، به گرد پاشم نمیرسیدیم و پشت سرش میدویدیم
دلم خونه و روزگار بیست سال پیشو میخواد
دلم ...
دلم الان
فقط و فقط
گریه میخواد😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه