اوس مصطفی هم دیگه تحمل نکرد و وسط مناجاتش گریه اش گرفت. دیگه کار هادی با پاهای اوس مصطفی تموم شده بود. کفاشاشم واکس زده بودند. دیگه باید میرفت که ... هادی ... گُر گرفت ... با یه صدا ... با یه جمله ... با یه ... از پشت سر اوس مصطفی شنید که یکی گفت: با مُصمَفی! دا خادی گلمو چیز نگو ... دالیم میلیم امام حسین ... بَده...
واااااااای ...
مرضیه ...
هادی مثل برق گرفته ها سرش انداخت پایین ... مرضیه ویلچیرِ اوس مصطفی رو کنار کشید ... کفشای اوس مصطفی رو از بغل دستی هادی گرفت ... کنار هادی نشست و شروع کرد به پای باباش پوشوندن ...
همین طور که نشسته بود کنار هادی، برای یک لحظه، هادی چشماشو باز کرد و صورتشو از روی چفیه تمیز کرد و سری چرخوند و چشمش خورد به آبجی گل ترین مرضیه دنیا ... به طرف صورت قشنگ و ماهِ مرضیه ... فقط سه چهار ثانیه ...
هادی داشت ذره ذره میشد اون لحظه ...
روش کرد به طرف بغل دستیش تا دیگه چشمش به مرضیه نخوره ... برای همون چند لحظه کوتاه، دید مرضیه چقدر ماه تر شده ... چقدر با چادر مشکی و مقنعه لبنانی بلا تر شده ... چقدر هادی دلش میخواست مثل همیشه گردن آبجیشو محکم بگیره تو بغل و صورتشو بوس کنه که اینقدر ازش طرفداری میکنه ...
کار مرضیه و اوس مصطفی تموم شد. حرکت کردند و به طرف گروهی که منتظرشون بودند رفتند. سه چهار قدم که دور شدند، هادی برگشت و با همون چشمای پر خون، نگاهی به پشت سرشون انداخت ... دید همون لحظه، مرضیه هم برگشت و با همون لبخند همیشگیش نگاهی به پسری انداخت که پای با اوس مصمفی رو ماساژ داد و اوس مصطفی دلش میخواست صد تا مثلِ هادیِ فلان فلان شده رو بده اما یه جوون مثل همونی که چفیه داشت و داشت پاهاشو ماساژ میداد بگیره.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour