مارشال فریاد کشید و گفت: «مگه اون خراب شده، منطقه محافظت شده نیست؟ مگه دو سه تا لایه امنیتی نداره؟ ینی چی؟ مگه میشه دو تا آدم گنده‌ی آموزش ندیده گم بشن؟ چرا زودتر نگفتید؟!» بی فایده بود. آن دو نفر هر کاری کردند، حریف خشم و ناراحتی مارشال نشدند و نزدیک بود با هم درگیر شوند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مارشال دستی به صورتش کشید تا نگرانی اش را بپوشاند. پس از یک لحظه مکث گفت: «نه! وصل کنم به فرمانده کاروان؟» مایک گفت: «وصل کن! خودم باهاش حرف میزنم!» مارشال فورا پشت سیستم سمت راستش رفت و با فرمانده کاروان ارتباط گرفت. به مایک اشاره کرد و گفت: «فرمانده مالی پشت خط اول هست.» مایک گفت: «ژنرال مایک صحبت میکنه!» مالی جواب داد: «مالی هستم. فرمانده کاروان توپخونه گردان دوم!» مایک گفت: «کمتر از سی ثانیه دیگه با چهار مسلحِ عراقی روبرو میشی. شاید قبل از ما عملیات کنند. آماده باش!» مالی جواب داد: «اطاعت قربان!» مایک گفت: «فقط وقتی با اونا برخورد کن که علیه کاروانت عملیات کنند. اگر اونا را دیدی و کاری نکردند رد شو و به مسیرت ادامه بده!» مالی: «اطاعت!» ثانیه ها داشت تند تند میگذشت. تا این که کاروان به آن چهار نفر رسید. آن چهار نفر که در دل تاریکی و لابه لای شن ها و سنگ ها مخفی شده بودند، گذاشتند تا کاروان در تیررس آنها قرار بگیرد و به سر و ته و میانه کاروان اشراف داشته باشند. مایک به مارشال گفت: «آماده باش! هر کدوم که از سر جاش بلند شد و به طرف کاروان رفت، بزنش!» مارشال هم تندتند کدِ دستور را در سیستمش وارد کرد و آماده اشاره مایک بود که نفر اول از سمت راست بلند شد. با آرپیجی در تاریکی شب به طرف کاروان چند قدمی نزدیک شد که مایک فورا گفت: «بزنش!» مارشال هم فورا دکمه اینتر را زد و همه در تصویر دیدند که نفر اول قبل از شلیک آرپیجی نقش به زمین شد. نفر دوم از همان سمت راست تا دید نفر اول افتاد، نگاهی به اطرافش انداخت و دستپاچه شد و مسلسل نیمه سبکی که جلویش بود را آماده شلیک کرد که مایک فورا گفت: «اینم بزن!» مارشال فورا اینتر کرد و دومین مسلح عراقی را زد. کاروان در حال عبور بود و تقریبا به انتهای دیدِ عراقی ها رسیدند. همه به مانیتور چهار چشم دوختند. مانیتوری که کوچیکترین تحرکات سومین و چهارمین مسلح عراقی را زیر نظر داشت. اما ... همه با تعجب دیدند که آن دو نفر با هم گلاویز شدند! کاروان لجستیکی توپخونه ارتش آمریکا در حال عبور بود و داشت کم کم از آنها دور میشد اما آن دو نفر، اصل عملیات را رها کرده بودند و به قصد کُشت همدیگر را میزدند. اینقدر همدیگر را زدند که حد و حساب نداشت. یکی از آنها که معلوم بود هیکلی تر و زورش از آن یکی بیشتر است، تا طرف مقابلش را میزد و میخواست به طرف اسلحه اش برود و عملیات کند، آن یکی پایش را میگرفت و او را به زمین میزد و دوباره همدیگر را بدتر کتک میزدند! ادامه...👇