مایک و بلک و جوزف و مارشال غرق در تماشای آن معرکه بودند و از تعجب صدایشان درنمی‌آمد که یهو دیدند بن هور بلند شد و آن چند نفر را کنار زد و در نزدیک ترین نقطه به مانیتور ایستاد و تماشا کرد. بن هور که مبهوت آن نبرد تن به تن بود در حالی که زل زده بود گفت: «جوزف میبینی؟!» جوزف هم که غرق تماشای آن مبارزه بود جواب داد: «عادی نیست!» بن هور گفت: «امشب هیچ چیز عادی نیست!» این را که گفت، دیدند که نفر قوی تر موفق شد و در حالی که رفیقش را نقش بر زمین کرده بود، فورا به طرف آرپیجی رفت و برداشت و چند قدمی به طرف انتهایی کاروان دوید که یهو مایک گفت: «بزنش!» مارشال فورا اینتر کرد و نفر سوم را هم تَرَکاند. در مانیتور اول و دوم دیدند که کاروان خیلی عادی و بدون هیچ مشکل خاصی به مسیرش ادامه داد و رفت. بلک به طرف میز رفت و یک لیوان آب برداشت. مارشال دستمال کاغذی برداشت و عرقش را خشک کرد. مشخص بود که فکرش درگیر است. اما جوزف و مایک در سمت چپ و راست بن هور بودند و به او نگاه میکردند. میدیدند که بن هور از تصویر مانیتور چهار که پهباد بالای سر نفر چهارم بود چشم برنمیداشت. در تصویر، یک مرد را میدیدند که روی زمین افتاده و از بس کتک خورده، به سختی تکان میخورد. مایک گفت: «به چی فکر میکنی بن هور!» بن هور دستش را روی مانیتور گذاشت. دقیقا گذاشت جایی که نفر چهارم روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید. بن هور دستش را همان طور که روی مانیتور بود مُشت کرد و گفت: «من اینو میخوام!» جوزف گفت: «حق داری! خیلی میتونه حرف برای گفتن داشته باشه.» مایک که مشخص بود علاقه و ارادت خاصی به بن هور دارد، گفت: «باشه. میگم بیارنش!» بن هور انگشتانش را محکم روی مانتیور میکشید و صدایش در فضای اتاق فرماندهی میپیچید. گفت: «مایک! همین حالا میخوامش! اگه عراقیا بفهمن که از دستورشون تمرد کرده، زنده‌اش نمیذارن.» مایک رو کرد به بِلک و گفت: «شنیدی که چی گفت! همین حالا با دو تا تیم ضربت برید دنبالش. میخوام خودت بری و اونو برای بن هور بیاری!» بلک احترام نظامی گذاشت و گفت: «اطاعت!» این را گفت و بیسیمش را برداشت و از اتاق خارج شد. وقتی بلک رفت، مایک دست راستش را دوستانه روی شانه بن هور گذاشت. دید بن هور به آن عراقی چشم دوخته و دارد تندتند به زبان عبری و زیر لب برایش دعا میخوانَد. مایک پرسید: «تو این شورشی چی دیدی که گفتی میخوامش؟!» بن هور تندتند دعا میخواند و مشخص نبود که چه میگوید. برای لحظاتی چشمش را بست. مایک دید که بن هور وسط آن ابروهای سفید و دَرهم و ریش بلند و سفیدش، چشمش را باز کرد و رو به مایک گفت: «عجیب ترین نوع تمرّد! یک مومنِ متمردِ معتقدِ نزدیک به مرگ رو دیدم. مایک! من هفتاد و چند سالمه. دیده بودم که وسط میدون جنگ، چند نفر به جون هم بیفتند. اما معمولا در همه جای دنیا آدم های خاص را برای کمین دشمن میفرستند. اینقدر خاص که دست از زندگی و خانواده و همه چیزایی که دارن شستن و اومدن نشسته اند توی کمینی که احتمال نجات و برگشتن از اون زیر ده درصده! ندیده بودم کسی تو کمین و زیر سایه و چکمه و ادوات سنگینِ دشمنش باشه اما در لحظه حمله به جای دشمن، به طرف دوستش حمله کنه! نَکُشتش. دوستشو نکشت. تلاش کرد زمین گیرش کنه! اما موفق نشد. نمیدونم چرا با هم جنگیدن اما خیلی تمرد عجیبی بود!» مایک که خیلی از حرفهای بن هور سر در نمی آورد، سرش را دوباره چرخاند و رو به مانیتور کرد و به آن مرد عراقی خیره شد و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: «کیه این؟ کی میتونه باشه؟!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour