بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سوم 💥 🔺منطقه رطبه شاید بدترین کابوسی که مارشال حتی در خواب هم نمیتوانست ببیند، در حال وقوع بود. چون اِما با پوشیه و لباس زنان عراقی، با مشقت هر چه تمامتر موفق شده بود از مرز اردن وارد عراق شود. از مینی بوس پیاده شد و به همراه ده دوازده تا مسافر دیگر، وارد قهوه خانه یکی از روستاهای رطبه شدند. هوای اطراف تاریک بود و فقط از فاصله نه چندان دور، چراغ های آبادی معلوم بود. وقتی همه مشغول خوردن چایی و شام و قلیان و دود بودند، اِما با میا به یکی از دستشویی ها رفتند و اما شروع به مرتب کردن میا کرد. میا: «مامان کی میریم پیش بابا؟!» اما: «من و تو تصمیمون رو گرفتیم. قرار شد بدون پدرت برنگیردیم آمریکا! یادت که نرفته!» میا: «نه. یادمه. حالا چطوری باید بابا رو پیدا کنیم؟» اما: «هیس! یواش تر. نباید کسی بفهمه که ما عراقی نیستیم. هیچی نگو. باشه؟» اِما خبر نداشت که یک زن عراقیِ گوش تیز در دستشویی کناری بود و حرف های آنها را شنید. زن عراقی هیچ عکس العملی به خرج نداد تا اِما و میا کارشان تمام بشود و از آنجا بروند. وقتی زن عراقی از دستشویی بیرون آمد، در حالی که دستی به سر سگش میکشید، با چشمانش آن دو را تعقیب کرد. دید رفتند روی یک کرسی در خارج از قهوه خانه نشستند و منتظر ماندند تا بقیه کارشان تمام بشود و حرکت کنند. زن عراقی که«عاتکه» نام داشت و پنجاه ساله بود، با همان چادر و هیبت زنان جاافتاده عراقی رفت و یک سینی خوراک کباب به همراه دو تا نان تازه برداشت و به همراه سبزی های نیمه تازه ای که آنجا بود، آماده کرد و به طرف اِما و میا بُرد. تا چشم میا به کباب و بوی خوشش افتاد، چشمانش گرد شد اَما مراقب بود که حرفی نزند. اِما خودش را جمع و جور کرد و از پشت پوشیه صدای نامفهومی از خودش درآورد و با دستش غذا را محترمانه پس زد. عاتکه هر طور بود به آنها فهماند که: «این هدیه است و اگر قبول نکنند و نخورند، نوعی بی حرمتی محسوب میشود.» اِما و میا که ضعف و گرسنگی کم کم به آنها داشت غالب میشد، سینی را از عاتکه گرفتند و کم کم شروع به خوردن کردند. عاتکه رفت برای آنها دو تا نوشابه آورد. جلوی آنها درش را با نوک قاشق باز کرد و به آنها تعارف کرد. اِما که تلاش میکرد نگاهش را از عاتکه بدزدد، نگران بود که میا کلمه ای حرف بزند و آن زن را حساس‌تر کند. همین طور که داشتند غذا میخوردند و عاتکه هم همان جا نشسته بود و از خوردن آنها لذت میبرد، متوجه شد که از بس گرسنه بودند، آب گوجه ها روی لباس میا ریخته. عاتکه به اِما اشاره کرد که صبر کن! فورا بلند شد و به طرف قهوه خانه رفت و جعبه دستمال کاغذی را برداشت و به طرف اما و میا حرکت کرد. 🔺بیابانی در نزدیکی منطقه رطبه شاید در فاصله پانصد متری آن قهوه خانه، بلک با دو تا تیم ده نفره مجهز که در چهار ماشین جنگی حضور داشتند، با تمام سرعت و از مسیرهای نامتعارف به طرف نقطه ای میرفتند که آن مرد در آنجا افتاده بود. در مسیر بودند که مارشال آمد پشت خط بلک و گفت: «برای دقایقی تمرکزم از اون عراقی برداشته شد و دوربین رو از بالای سرش حرکت دادم. الان دیگه تو تصویر ندارمش. تا شعاع صد متریش هم فقط هفت هشت تا سگ هست.» بلک باعصبانیت گفت: «خب حالا من چه غلطی بکنم؟!» مارشال گفت: «یه روستا در نهصد متری اونجاست. بیست سی تا خونه داره. ردش رو میتونی اونجا بزنی! من الان تصویر ماهواره ای روستا رو برات میفرستم.» بلک به تبلتی که در دست داشت نگاه کرد و مسیر ورود و خروج به روستا را از طرفی که به سمت آن در حرکت بودند چک کرد. مسیرشان را به طرف روستا کج کرده بودند که مارشال دوباره پشت خط آمد و گفت: «بلک یه مشکلی داریم!» بلک با عصبانیت گفت: «چی شده؟» مارشال گفت: «دو برابر شما از مسیر روبروی شما که میشه ضلع شمالی روستا، یه عده مسلحِ شورشی دارن با تجهیزات کامل وارد روستا میشن.» بلک گفت: «خدا لعنتت کنه مارشال! به ژنرال بگو اگر اون عوضی رو میخواد، باید درگیر بشم! اونجا کلی غیرنظامی هست!» ادامه...👇