مایک حرفش را قطع کرد و گفت: «اما در عوض، هر کاشف و مخترعی رو یه روزی مال خودتون میکنید!» جوزف خندید و در حالی که یک دستش در جیبش و با دست دیگرش سرش را میخاراند، به طرف بن هور رفت. دید بن هور چشم از مانیتور برنمیدارد. یکباره صدای بلک آمد که در بیسیمِ مارشال گفت: «پس چه غلطی میکنی مارشال؟ آتیششون بزن تا بتونیم به طویله و خونه های پشتش نفوذ کنیم. زود باش عوضی!» 🔺روستای محل درگیری در لحظه ای که آنها در حال مکالمه بودند، یک عراقیِ لاغر اندام و حرفه ای، چنان مثل شَبَح از لابلای آتش و گلوله ها رد شد و خودش را به کوچه پشتیِ آمریکایی ها رساند که کسی متوجه حضورش نشد. وقتی به دیوار پشتی تکیه زد، نوک انگشتش را کنار گوش راستش گذاشت و گفت: «ولید! من رسیدم. پشت دیوار اصلی ام.» صدا از پشت خط آمد که گفت: «دریافت شد. همون جا بمون تا خبرت کنم!» چند ثانیه بعد، دو تا پهباد موشک انداز که در بالای سر عراقی های مسلح بودند، زمین و زمان را برای آنان تبدیل به جهنم کردند. از 10 یا 12 تا ماشین مسلحان عراقی، شش هفت تا را به آتش کشیدند. جنازه روی جنازه بود که به زمین می افتاد. مردان آتش گرفته از ماشین ها داشتند تبدیل به جزغاله میشدند. علاوه بر آنها شیشه ها و در و دیوار خانه‌ی دهاتی های آن کوچه از شدت موج انفجار به زمین میریخت. صدای جیغ و سر و صدای زن وبچه های مردم در صدای مهیبِ موشکها و گلوله ها گم شده بود. 🔺قهوه خانه نزدیک روستا بقیه مسافران کم‌کم کارشان تمام شده بود و داشتند یواش یواش از قهوه خانه خارج میشدند که ناگهان صدای زوزه موشک ها و خمپاره ها همه جا را به هم ریخت. همه سرشان به طرف آسمان بلند شد و میخواستند نگاه کنند تا ببیند چه خبر است که صدای مهیب اولین انفجار و سپس انفجارهای پیاپی در اطراف روستا و قهوه خانه، زمین و آسمان را برای آنها به آتش کشید. شاید موشک سوم یا چهارم بود که اینقدر به نزدیکی قهوه خانه خورد که در چشم به هم زدنی قهوه خانه را با خاک یکسان کرد. صدای جیغ و وحشت زنان و کودکان با صدای داد و فریاد مردان با هم آمیخته شده بود. مثل روز، همه جا روشن شده بود و دود و خاک زیادی به هوا بلند شده بود. اما آن هواپیماهای جنگی ول کن نبودند و دو سه بار دیگر شلیک کردند. عاتکه که به زمین افتاده بود و گوشش جایی را نمیشنید، دید سگش بالای سرش ایستاده و دارد تلاش میکند که عاتکه را هوشیار کند. عاتکه به زور و بدون تعادل از سر جایش بلند شد. مرتب زمین میخورد. نگران آن مادر و دختر بود. به طرف آنها رفت. دید هر دو روی زمین افتاده اند و نزدیک است که زیر دست و پای جمعیت له بشوند. اول سراغ میا رفت. دید از گوش و گردن میا خون داغ در حال جوشیدن است. متوجه شد که میا جان داده و مثل گلی پرپر شده است. با تاسف و ناراحتی، روسری که دور گردنش بود را باز کرد و روی صورت و بدن میا انداخت. سراغ اِما رفت. دید سر و صورت اِما خونی و گرد و خاکی است. اما هنوز جان دارد و نبض و نفس در تن و بدنش مانند شمعی در مسیر باد، در حال خاموش شدن است. عاتکه با این که حالش بد بود، اَما اِما را رها نکرد و با هر زحمتی بود، او را از آن معرکه دور کرد. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour