بن هور گفت: «اینا میخوان مطمئن بشن که شما دروغ نمیگید! امروز و فردا، در ساعات غیر مشخصی از شبانه روز به شما دستگاه دروغ سنج نصب میکنند و سوالاتی از شما میپرسند.»
ابومجد که معلوم نبود چه احساسی دارد اما خیلی هم از آن حرف بن هور خوشش نیامده بود پرسید: «دیگه؟!»
بن هور جواب داد: «دیگه این که دو تا کارشناس به صورت حضوری و یک تیم ده نفره به صورت غیرحضوری، شما را مورد ارزیابی قرار میدهند. باید بتونید نظرات این دو تیم را به خودتون جلب کنید تا بتونیم...»
ابومجد کلام بن هور را قطع کرد و گفت: «تا بتونیم چی؟ بهم پناهندگی بدین؟ من از شما درخواستی کردم که الان مجبور باشم برم زیر دستگاه دروغ سنج؟ قراره کاری کنم که باید اول اعتماد شما را جلب کنم؟ چرا با من صادقانه حرف نمیزنید؟ چرا نمیگید چی میخواید؟»
بن هور گفت: «حق باشماست. منم جای شما بودم مقاومت میکردم. اما ... از شما خواهش میکنم فقط همین دو روز به حرف من گوش بدید تا من یک عمر در خدمت شما باشم!»
ابومجد گفت: «من نیازی به خدمت شما ندارم. بعلاوه این که ... حالم از یهودی بودن شما به هم میخوره. حالم از ابراز محبت شما و عالی جناب گفتنت بد میشه. شما جان مرا نجات دادید. درست! هرچند نمیدونم چرا؟ من نمیتونم برگردم عراق و اگر برگردم باید یک عمر مخفی زندگی کنم و الا دَخلمو میارن، اینم درست. اصلا به خاطر این که میدونستم جانم در خطر هست و اونا به راحتی از من نمیگذرن، با شما همکاری کردم و هر چی میدونستم به شما و اون سه چهار تا افسر آمریکایی گفتم تا خلاص بشم از اون وضعیت! ولی علت کارهای شما را نمیفهمم! اگر اسیرم، بهم بگید. اگرم ماجرا یه چیز دیگه است، صادقانه مطرح کنید!»
بن هور لبخندی زد و دو سه قدم جلوتر آمد و به چهره ابومجد زل زد و گفت: «ابومجد به من اعتماد کن! حتی اگر از من و یهودی بودنم بدت میاد. ازت خواهش میکنم مقاومت نکن!»
ابومجد دیگر حرفی نزد و فقط رو به پنجره و حیاط آنجا کرد و خیره شد.
🔺حیاط پایگاه تخصصی آمریکا در اردن
مارشال(همسر اِما) و جیمز(افسر) در گوشه ای از حیاط ایستاده بودند و به بقیه نگاه میکردند. مارشال لباس فرم نداشت و با سر و وضع معمولی در کنار جیمز ایستاده بود.
جیمز که اغلب اوقات دستش در جیبش بود و پاهایش به آرامی تکان میخورد، به مارشال گفت: «بهترین تصمیم رو گرفتی. منم به کمکت نیاز داشتم. همه توانمو میذارم تا بتونی یه ردی از همسر و دخترت پیدا کنی!»
مارشال گفت: «از کی شروع میکنی؟»
جیمز جواب داد: «از همین حالا! دنبالم بیا!»
با هم به بار رفتند و یکی دو ساعت آنجا بودند. تا این که جیمز گفت: «نقشه اینه که امشب تلاش میکنیم به کمک هم از اینجا فرار کنیم. همکارم تونسته بفهمه که یکی دو نفر از اردنی ها که اینجا کار میکنند، پول دوست هستند و برای چند دلار هر کاری بگی میکنن. از همونا شروع میکنیم تا ما رو از اینجا ببرن.»
مارشال پرسید: «فقط از اینجا بیرون میبرن؟»
جیمز: «میگیم میخوایم به عراق بریم. یا خودشون میتونن یا یکی رو به ما معرفی میکنن.»
مارشال آمد دوباره سوال بپرسد که جیمز فورا گفت: «بسپارش به من! نگران نباش. تو فقط قول بده که بدون هماهنگی با من جایی نری و سر همه قول هایی که به هم دادیم، بمونی! وگرنه اگه بدون تو برگردم و بخوای منو قال بذاری، پرونده خیانت و فرار از جنگ و پناهندگی به دشمن به همراه زن و دخترت برات درست میکنم. میگیری چی میگم؟»
مارشال که دید جیمز خیلی صریح و جدی این حرف را زده و شوخی ندارد، سرش را تکان داد و ته مانده استکانش را بالا بُرد.
🔺اتاق سنجش
ابومجد روی یک صندلی نشسته بود و روبرویش یک آمریکایی با لباسِ سفیدِ پرستاری نشسته بود. اتاق مجهز به انواع سیستم های دروغ سنج بود که خیلی زیبا طراحی شده بود و از تمیزی و معطر بودن آن معلوم بود که برای افراد عادی استفاده نمیشود.
آن پزشک یا پرستاری که روبروی ابومجد بود دو سیم به قفسه سینه ابومجد و یک سیم به مچِ راست و یک سیم دیگر به مچ دست چپش متصل کرده بود.
با زبان انگلیسی گفت: «آقا ... آمادگی دارید؟»
ابومجد خیلی عادی و از روی بی توجهی و کم حوصلگی گفت: «شروع کنید!»
دو تا مانیتور روشن بود و که یکی ضربان قلب و دیگری فشار خون و نبض ابومجد را نشان میداد. آن پزشک با گفتن جمله«باید فورا جواب بدید و اگر بیشتر از دو ثانیه مکث کنید، جواب منفی تلقی میشه. لطفا فقط با بله یا خیر جواب بدید!» شروع کرد و تند تند از ابومجد سوال پرسید.
-اسم شما ابومجد هست؟
-بله
ادامه... 👇
#حیفا۲