ابیر: «درسته. ما هم نفس راحت میکشیم. همه راحت میشن. دیگه نه نگران صدور انقلابشون هستیم و نه نگران تقویت گروه های نیابیتیشون(مقاومت و حزب الله و...). ولی چطوری؟ با تعطیل کردن 13 تا دکانی که به اسم مهدی باز کردیم و تازه داره هر روز بازارشون داغ تر میشه؟» بن هور گفت: «چاره ای نداریم. من خیلی فکر کردم. ابومجد خیلی سرسخته. ولی پر بیراه نمیگه. میگه من میشم مهدی چهاردهم! همون که همه منتظرشند. همون که تا الان 13 نفر فرستادیم و از مردم برای اصل کاری بیعت گرفتند. خب این که خوبه. بلکه عالیه. از طرف دیگه، تا الان دنیا درگیر داعش بود. البته نابود نشده و هرجا بتونه عملیات انجام میده. اما هنوز منطقه درگیره. شرق و غرب سرِ کارن. بهترین فرصته که نسخه داعش شیعی هم رونمایی بشه و کار اسلام کلا یه سره بشه. دروغ میگم؟ اشتباه میکنم؟» عفر گفت: «دروغ نمیگی! اما ما انتظارشو نداشتیم. فکر میکنیم زوده. این 13 نفر هنوز تعداد کسانی که باهاشون بیعت کردند به 500 هزار نفر نمیرسه.» بن هور فورا گفت: «خب تضمین میکنید که اگر بیشتر شدند و مثلا مهدی سوم یا مهدی هفتم موفق تر عمل کرد و پیروان بیشتری پیدا کردند، دیگه کسی برای ابومجد تَره خُرد بکنه؟!» ابیر حرف بن هور را کامل کرد و گفت: «اون وقت باید بشینیم درگیری های درون تشکیلاتی رو حل و فصل کنیم و از دست یه مشت عرب و عجم حرص بخوریم.» بن هور فورا گفت: «دقیقا! ابومجد میگه این 13 نفر رو به من معرفی کنید. بیان با من بیعت کنند. 14 تا امارت بزرگ اسلامی تاسیس میکنیم به نیت عدد 14 مورد توجه شیعیان! این 13 نفر را به 13 امارت اسلامی منصوب میکنیم. ولی همه تحت نظر یک نفر! و اون هم خودِ ابومجد. حرفش اینه.» ابیر نگاهی به عفر انداخت. عفر که معلوم بود خیلی راضی نیست، به ابیر گفت: «قانعم نکرد. ما بذر این 13 نفرو کاشته بودیم برای پنجاه سال دیگه. الان زود نیست؟» ابیر گفت: «چرا. زوده. اینا هنوز تو نطفه هستند و گُل نکردند. ریسک بزرگیه. باید فکر کنم.» عفر هم گفت: «منم باید فکر کنم اما طرح بدی نیست. بالاخره برنامه خودمون هم همین بوده. اما نه برای الان. برای مثلا 50 سال دیگه!» بن هور تا دید آن دو نفر کم کم دارند آماده میشوند که بروند، با حرص و در حالی که دستانش میلرزید گفت: «شما اراده کردید برای 50 سال دیگه اما خدا اراده کرده و الان ابومجد را فرستاده! خودتون میدونین که اون 13 نفر رو میشناسم و با هرکدومشون حداقل چندین ماه زندگی کردم. اما هیچ کدومشون به گَرد پای ابومجد نمیرسند. خوددانید! بیایید ایومجد را از من بگیرید و یه جایی از اون نگهداری کنید تا بشه 50 سال دیگه! که اصلا معلوم نیست دیگه زنده باشه یا نه! من حرفمو زدم. کارمو کردم. خبرم کنید.» این را گفت و از سر جا بلند شد و احترام گذاشت و رفت. با رفتن او، ابیر و عفر نشستند و فقط به هم زل زدند و به حرفهای بن هور فکر کردند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق در اتاق مایک، بِلک و مارشال و دو سه نفر دیگر از فرماندهان نظامی حضور داشتند. همگی کنار یک میز دیجیتال ایستاده بودند و به حرفهای مایک گوش میدادند. مایک: «در طول دو سه سال اخیر، تقریبا همه راه هایی که گروه های شورشی عراقی و داعش به ما ضربه میزد و یا جلوی کاروان های ما را میبستند و یا کنار جاده ها بمب گذاری میکردند، شناسایی شد و تعدادی از اونا رو نابود کردیم. اما ما همیشه بزرگترین مشکلاتمون در محورهای A و B هست. محور A که اینجاست(با دست به نقشه اشاره کرد) متعلق به یکی از گروه های مسلح عراقی هست که معمولا سبک و نیمه سبک ضربه میزنن. اما محور B که تا حالا از همه گروه ها هوشمندانه تر عمل کرده، متعلق به این منطقه(باز هم به نقشه اشاره کرد) هست. واحدهای سیار ما تونستند ردّ اونا رو بزنن و به این منطقه برسند.» همه به نقشه نگاه کردند. مارشال هم داشت با دقت به نقشه و حرف های مایک توجه میکرد. بلک پرسید: «محور B از نظر تجهیزات چطوره؟ چیزی دستگیرمون شده؟» مایک گفت: «مشکل همین جاست. اینقدر هوشمندانه عمل کردند که ردی از سلاح و مهمات و چیزای دیگه از خودشون نگذاشتند. بخاطر همین نظر ما اینه که ممکنه یکی از واحدهای اطلاعاتی و آموزش دیده در این منطقه مستقر باشه.» ادامه...👇