🔺پایگاه ارتش آمریکا در عراق دو روز بعد... بِلک در سوییتش، نیمه برهنه و در حال تمیز کردن صورتش با دستگاه برقی کوچکی بود و یک موزیک آمریکایی خشن در حال پخش بود. وقتی کارش تمام شد، دکمه زنگ را زد. یکی از سربازان آمریکایی وارد شد و یونیفرمش را که تازه از خشکشویی گرفته بودند، با احتیاط و ترسی که از بلک داشت از کاور درآورد و به بلک کمک کرد که بپوشد. بلک حتی دکمه هایش را نبست. دستانش را عمدا باز گذاشت تا سرباز، از زیپ شلوار گرفته تا دکمه بالای گردنش را برایش ببندد. بلک رو به آینه ایستاد. سرباز دوم که دم در ایستاده بود، فورا با شانه آمد و موهای بلک را که کمی بلند شده بود، شانه کرد. سپس کشوی عطرهایش را باز کرد و دو تا عطر برداشت. یکی را به لباسش و دیگری را به گردن و اندکی روی گونه هایش زد. آن بیچاره حواسش نبود و ناخواسته، ذره ای از عطر در چشم بلک رفت. بلک با همان چشمان بسته که داشت اذیت میشد، باتومش را برداشت و به جان آن سرباز افتاد. فحاشی میکرد و سر و صورت آن سرباز را کبود کرد! که چی؟ که چرا وقتی میخواستی به صورتم عطر بزنی، آن یکی دستت را جلوی چشمانم نگرفتی؟!! سرباز فلک زده را رها کرد و با غرور توام با توحشی که داشت، صاف و شق و رق از در خارج شد و سوار ماشینش شد و راننده راه افتاد. آن روز گذشت. حوالی غروب بود که ژنرال مایک به بلک گفت: «الان چند روزه که اون دو سه تا دختر اینجان. اگه از اونا چیزی درنمیاد، ولشون کُن بِرَن. فکر نکنم کاره ای باشن.» مارشال هم پشت سیستمش نشسته بود و به حرف آنها گوش میداد. بلک که انگار نمیخواست غرورش خُرد شود جواب داد: «همین کارو میخواستم بکنم. ولی دیشب یکی از دخترا وقتی خیلی کتک خورده بود و داشت بی هوش میشد...» مایک پرسید: «کدوم؟» بلک جواب داد: «همون که همش یازهرا و یاحسین میگفت، اسم یکیو به زبون آورد و غش کرد. برام جالب بود که بدونم اون کیه؟ و چرا اسم اونو آورد؟ وقتی به هوش اومد، ازش پرسیدم اون کیه؟ گفت خواهرمه! گفتم چه کاره است؟ گفت به ما چیزی نمیگه اما از وقتی شراب فروش شد، باهاش قطع رابطه کردیم.» مایک با تعجب پرسید: «خب که چی؟ یکی یه خواهری داره که شراب فروشه! الان چه دخلی به ما داره؟» بلک گفت: «خب نکته جالبش اینجاست که وقتی اسم خواهر اونو جلوی اون دو تا دختر دیگه آوردم، میشناختند اما گفتند اینا دروغ میگن که شراب فروشه! بلکه اون دختر تاجر مشروبات الکی هست! میگن از بس دختر قشنگی بوده، کنترلش سخت بوده. تا این که حوصله اش از دست خانواده اش سر میره و میزنه زیر همه چیز و حتی بخاطر بیزینس قوی که داشته و از خانواده اش که مذهبی بودند بریده و عضو داعش میشه!» تا اسم داعش آمد، مایک سیخ نشست. پرسید: «چی؟ داعش؟ خواهر همون که میگفت یازهرا و یاحسین؟» بلک گفت: «بله. داعش! از شما یه اجازه میخوام.» مایک گفت: «بگو!» بلک گفت: «اینو جزو پروژه های خودم حساب کنید. بسپاریدش به خودم. تَه و توشو درمیارم.» مایک گفت: «تو هم تا اسم شراب و زن و حالا هم داعش و این چیزا میشنوی، شاخکات تیز میشه! باشه. ولی زیاده روی نکن! من حوصله دردسر و جواب پس دادن ندارم.» ادامه...👇