بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت بیست و دوم💥
🔺منطقه سبز
بانو رباب همچنان در بند بود. تا این که دید بلک دست بردار نیست و مصمم است که با تاجر مشروبات الکلی ارتباط بگیرد. پس از آزادی آن دو بانوی دیگر که با رباب در بند بودند، رباب آدرسی که وعده داده بود را به او داد.
بلک که خیلی باهوش تر از این حرفها اما بسیار طمّاع بود، نشست و با خودش دو دو تا چهارتا کرد. دید اگر ردّ آن تاجر را بگیرد، میتواند با سوار شدن به آن پروژه، علاوه بر کنترلِ داد و ستد مشروبات الکی توسط ارتش آمریکا، در یکی دو سال، بارِ یک عمرِ خودش و هفت نسلِ بعد از خودش را ببندد.
بخاطر همین، با حفظ همه جوانب امنیتی و حفاظتی، به منطقه سبز بغداد رفت. دید یک خانه نسبتا معمولی در یکی از فرعی های خلوت است که توسط سه چهار مرد مسلح محافظت میشود. به محافظی که جلوی راهش را گرفته بود و از نظر قد و قامت، هم قد خودش بود گفت: «من از طرف دوست مشترکمون اومدم. میخوام با صاحب خونه ملاقات کنم.»
محافظ پرسید: «چی میخوای آمریکایی؟»
بلک گفت: «به تو نمیگم. بگو خودش بیاد!»
محافظ که از این همه گردن کلفتی بلک تعجب کرده بود، نگاهی به او کرد و به یکی که آنجا ایستاده بود اشاره کرد که برو داخل و بگو بیاد!
چند دقیقه بعد، یک مرد جوان اما هیکلی بیرون آمد و پرسید: «چی میخوای آمریکایی؟»
بلک گفت: «با کی حرف میزنم؟»
آن جوان گفت: «با ابوسعد! تو کی هستی؟»
بلک: «من تاجر الکلم. باید با تو و رییست حرف بزنم.»
ابوسعد: «بیا داخل!»
بلک رفت داخل. دید از سر و روی خانه کثافت میبارید. قشنگ مشخص بود که خانه یک الکلیِ هفت خط است. ابوسعد گفت: «حرف بزن! برای چی اومدی اینجا؟»
بلک: «اگر با تو معامله کنم، هزار لیتر مشروبِ سرخِ مرغوب میخوام. اما اگر با رییست معامله کنم، صد برابرش، ینی صدهزار لیتر میخوام. کدومش؟»
ابوسعد گفت: «نمیدونم کی چی بهت گفته! اما اینجوری که تو حرف از لیتر میزنی، معلومه که خُرده پا نیستی! خب... با خودم معامله کن!»
بلک: «نگرانی که با رییست معامله کنم و چیزی به تو نرسه؟»
ابوسعد: «تو جای من باشی، نمیگی چرا رییسم بخوره؟ مگه خودم بد میخورم؟»
بلک: «آفرین. درسته. چون ریسکش برای من بالاست و مرتب نمیتونم این ور و اون ور برم، ترجیح میدم یکبار بشینم و با نفر اصلی ببندم. اما سهم تو به اندازه معامله خودمون محفوظ! چطوره؟»
ابوسعد خنده ای کرد و گفت: «خب این شد حرف حساب! برو خبرت میکنم!»
بلک گفت: «من وقت ندارم. ضمنا نمیتونی خبرم کنی. دیگه هم شاید منو نبینی! اگه عُرضه هماهنگی با اون خانمه نداری، بگو تا برم دنبال یکی دیگه!»
با شنیدن این حرف، ابوسعد خشمگین شد و لیوانی که تو دستش بود را محکم به زمین زد و گفت: «با من شرط و شروط نذار آمریکایی! اگر نصف مبلغ معامله رو الان بدی، میگم تا آخر هفته خانومو ببینی! و الا میگم پرتت کنند بیرون!»
بلک: «تو یا نمیدونی این مبلغ چقدره و چقدر حملش سخته یا یه فکرای دیگهای داری!»
ابوسعد: «پس یه کار دیگه میکنیم. میذاریم شرط رو خانم مشخص کنه. شاید پول نخواد! شاید یه چیز دیگه بخواد!»
بلک: «منظورت چیه؟!»
همان لحظه ابوسعد بلند شد و گوشی همراهش را درآورد و رفت جلوی پنجره و با خانم تماس گرفت. هنوز سلام و علیک نکرده بود که بلک، از پشت سر آمد و گوشی را از دستش قاپید. ابوسعد میخواست گوشی را پس بگیرد اما بلک نگذاشت. ابوسعد هم مقاومت نکرد.
-کی حرف میزنه؟
-یه آمریکایی که میخواد باهات معامله کنه!
-من با آمریکایی ها معامله نمیکنم.
-اشتباه نکن! به قول شماها؛ بخت همیشه درِ خونه آدمو نمیزنه!
-چی میخوای؟
ادامه... 👇
#حیفا۲