🔺پایگاه نظامی ارتش آمریکا مارشال و مایک در حال رصد لحظه به لحظه عملیات بودند. دیدند که گروه ضربت وارد یک خانه عراقی شد. خانه به هم ریخته بود. متوجه نور و صدایی در انتهای سالن شدند. همگی به طرف آنجا رفتند و تصویر داشت به طور دقیق آن را نشان میداد. به محض این که همگی به زیرزمین سرازیر شدند، دیدند که بلک آنجا ایستاده و در حالی که مست است، خنده های غیرعادی میکند! فورا دورش را گرفتند و به او گفتند «زانو بزن!» و سپس شروع به زدن دستبند به او کردند. کسی که دوربین روی کلاهش بود، دوربین را به طرف سقف برد... خدای من! مایک و مارشال با صحنه ای مواجه شدند که مارشال نزدیک بود سکته کند! دید دو نفر از سقف آویزان هستند... وقتی دوربین به آنها نزدیک شد... صورت دو نفر را نشان داد که خونی و غمبار... به چهره ها که دقت کردند، مارشال دید «اِما» و «لیلا» هستند!! مارشال با صدای بلند فریاد کشید: «همسرم! همسرم! اِما... اِما اونجاست!» مایک که گیج شده بود، مارشال را آرام کرد و سپس پرسید: «اون زن تو هست؟!» مارشال با گریه و زاری جواب داد: «اون همسرم اِما هست! همون که چند سال پیش گفتند گم شده اما الان بلک حرومزاده داره اذیتش میکنه!» مایک به مانیتور نگاه کرد. داشت صحنه دستبند زدن و بردن بلکِ مستِ لایعقل را نشان میداد. مایک زیر لب گفت: «بلک؟! باورم نمیشه! ینی همه این سالها بلک...؟! خدای من!» ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour