تا این که ولید حرکت کرد و طبق نقشه ای که روی دستش با خودکار کشیده بود، وارد سالن سمت راست شد. آن را تا انتها رفت. دید همه زندانیان، وحشت زده به درِ سلولشان آمده بودند و با صدای بلند شعار میدادند. فضای بدی در آن سالن حاکم شده بود. همه ترسیده بودند و نمیدانستند ولید کیست؟ فقط التماسش میکردند که در را باز کند تا بتوانند فرار کنند. ولید با بی اعتنایی به آنها آن سالن را تا ته رفت. سپس پیچید سمت چپ. دید چهار تا سلول آنجاست. طبق آماری که مارشال و آن دو دختر داده بودند، ولید رفت سراغ سلول آخر. یعنی سلول چهارم. با دو تا شلیک، قفل را شکست و داخل شد. دو تا خانم عراقی آنجا بودند. با شنیدن صدای شلیک و ورود یکباره ولید به آنجا، با صدای بلند جیغ کشیدند. ولید انتظار داشت سریع دست رباب را بگیرد و از آنجا فرار کنند. اما با کمال تعجب دید که رباب آنجا نیست!! فورا سراغ سلول های سه و دو و یک رفت و در همه را باز کرد. اما آنجا هم نبود. حسابی جا خورد. بچه هایش داشتند آنجا را به آتش میکشیدند تا ولید و رباب فرار کنند. اما نه خبری از رباب بود و نه میدانستند که باید چه کار کنند؟! ولید فورا بیسیم را برداشت و کسب تکلیف کرد. -رباب اینجا نیست! تکرار میکنم؛ رباب اینجا نیست! تکلیف چیه؟ -پرس و جو کن! جای دیگه به نظرمون نمیرسه! ولید با خشم و ناراحتی به طرف آن پنج شش نفری دوید که چند دقیقه قبل دخلشان را آورده بود. حتی یک نفرشان هم زنده نمانده بود. سراغ دفتر آنجا رفت. دفتر زنان را پیدا کرد. دید هر صفحه ای که پر شده، یک خط قرمز از بالا تا پایین خورده. تا صفحه یکی مانده به آخر. اسامی آنجا را تک به تک دید. با تعجب دید که جلوی اسم مستعار رباب نوشته: «خروج!» ولید رفت پشت خط و گفت: «رباب رو خروج دادند. تکرار میکنم؛ رباب رو خروج دادند. تکلیف چیه؟! چه خاکی به سر کنم؟» در همین اوضاع و احوال بود که یکی از بچه های تیم آمد پشت خط و گفت: «ولید! چیکار میکنی؟ پس چرا نمیایی؟ فقط دو دقیقه مونده! زود باش!» همه چی به هم خورده بود. ولید و بچه های دلاورش مانده بودند وسط آتش و جهنم! از رباب هم خبری نبود. کسی را هم نداشتند که آمار بدهد و خبری از سلامتی و یا خدایی نکرده... بدهد و تکلیف را روشن کند. در همین برزخ بودند که ولید کاردش میزدی، خونش در نمی آمد. اما تلاشش را کرد که خودش را کنترل کند تا اوضاع از دستش خارج نشود. بخاطر همین، برگشت و درِ همه سلول ها را شکست و همه را فرستاد پشتِ درِ غیر اصلی. با انفجارِ درِ فرعی، سی چهل نفر زندانی را فرستاد رفتند. وقتی خیالش از بابت آن سی چهل نفر راحت شد، در بیسیم به بچه هایش گفت: «تیم اول، تخلیه محل! همین الان!» تیم اول همان کسانی بودند که قبلا در تانکر بودند. آنها فورا برگشتند رو به در اصلی و راه را برای فرار باز کردند. سپس ولید اعلام کرد: «تیم دوم، حالا!» به محض گفتنِ حالا، سه نفرِ تیم دوم، کاری کردند که آن چهار تانکر در فواصل پنج ثانیه ای از هم، منفجر شدند. به اندازه ای موج انفجار آن سه تانکر شدید بود که حتی ساختمان های اطراف هم بی نصیب نماندند و هر کدام به سهم خود روی آمریکایی هایی که هنوز در آنها مانده بودند، خراب شد. وقتی بچه های ولید سه دقیقه بعد از آن جهنم، در همان نزدیکی که قرار داشتند جمع شدند، خبری از ولید نبود. کسی که سیگارش نزدیک بود عملیات را به فنا بدهد از آخرین کسی که آمد پرسید: «پس کو ولید؟!» نفر آخر گفت: «مگه سپرده بودیش به من؟! چه میدونم! کجاست حالا؟» کسی خبر نداشت. فورا رفتند پشت خطش... اما خبری نبود... فورا رفتند پشت خط مقام بالاتر: «ولید با ما نیست! نیامده سر قرار! تکلیف چیست؟» پیام آمد: «ترک کامل محل!» گفتند: «اما ولید...!» پیام آمد: «زود... معطل نکنید!» این را که شنیدند، بالاجبار همگی محل را ترک کردند. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour