ابومجد بطری را در سطل آشغال انداخت و دستی به دهانش کشید و گفت: «واضح بگو ببینم چی شده؟» جوزف گفت: «مطلع شدم که احمدالحسن یا همون یمانی معروف گم شده!» ابومجد رُک و بی ملاحظه گفت: «مگه طلاست که گم بشه؟ ینی چی گم شده؟» جوزف: «ینی الان سه چهار سال هست که هیچ سرویسی از حضور یا وجود احمدالحسن خبر نداره. قرار نبود این خبر به ما برسه. این خبر از اخبار مهم و دارای طبقه بندی بالای سرویس انگلستان و آمریکاست.» ابومجد: «ینی ممکنه زنده باشه اما خودشو مخفی کرده باشه؟» جوزف: «اون توانایی مخفی کردن خودش به طور درازمدت و حتی میان مدت نداره.» ابومجد با تعجب پرسید: «داری منو میترسونی! چی میخوای بگی؟» جوزف: «میترسم که بهش فکر کنم ، چه برسه که بخوام به زبون بیارم!» این را که گفت، برای لحظاتی به هم خیره شدند. 🔺پایگاه ارتش آمریکا مایک با عصبانیت به آن دو نفر گفت: «چی دارین میگین؟ میفهمین اتهام زدن به من چه عواقبی میتونه برای شما داشته باشه؟!» یک نفر از آنها جواب داد: «ژنرال! ما حرف بدی نزدیم. لازم نیست اینقدر از کوره در برید. ما داریم بر اساس شواهد و مدارک میگیم که شما باید خیلی حواستون بیشتر جمع میکردید. ضربه بلک به اعتبار این پایگاه و حتی به اعتبار خود شما اینقدر زیاد هست که مقامات در آمریکا گفتن نمیتونن چشمپوشی کنند!» مارشال کمی صدایش را بالا آورد و گفت: «من کارشناس ارشد کار خودم در اینجا هستم. سالهاست که با ژنرال کار میکنم. این حرفها به جز توهین چیز دیگه ای نیست!» جواب دادند: «ما قصدمون توهین نیست اما شما هر جور دوست داری فکر کن! ما برای تجربه و خدمات ژنرال مایک خیلی ارزش قائلیم. اما باگ بزرگی که بر اثر کارهای نسنجیده بلک در این زمینه اتفاق افتاد و معلوم نیست چقدر به ما ضربه زده، باعث شده که حتی...» به همکارش نگاه کرد. از آن نوع نگاه ها که انگار میخواهد بگوید تو بگو! که همکارش ادامه داد: «باعث شده که موقعیت کنونی این پایگاه به خطر بیفته و مقامات تصمیم بگیرند که کلا این پایگاه را به نقطه دیگه‌ای در عراق و ژنرال مایک را به آمریکا منتقل کنند. ببخشید که صریح گفتم.» مایک و مارشال تا این را شنیدند، فقط به آن شخص زل زدند. اینقدر این حرف سنگین بود که صدا از دیوار می آمد اما آن لحظه از ژنرال مایک صدایی به جز صدای بهت و سکوت و شکست صدایی درنیامد! 🔺هتل اقامت ابومجد ابومجد از شنیدن حرف جوزف شوکه شد. نزدیک پنجره رفت و به دوردست ها زل زد. جوزف هم آمد کنار پنجره و به بیرون نگاه میکرد. ابومجد گفت: «شش نفری که همه کاره جریان یمانی هستند خبر دارند یا نه؟» جوزف جواب داد: «شش نفرشون که از اولش هم احمدالحسن را ندیدند. فقط دو نفرش از اول دیده بود. اون سه چهار نفر هم فقط یه بار و یکی دو بار هم قبلا در فیس بوک...» ابومجد گفت: «اون شش نفر اعلام مهدی بودن نکردند؟» جوزف گفت: «سه نفرشون که تو ایران هستند و اینقدر فضا علیه اونا درست شده که نمیتونن نفس بکشند. اون سه نفر دیگه هم یه مدت عراق و یه مدت انگلستان بودند و نهایتا شدند ادمین مجازی و سخنران جلسات خودشون. کنشگری قوی ندارند.» ابومجد گفت: «پس ینی علنا و عملا دیگه فاتحه یمانی خونده است. درسته؟» جوزف گفت: «دقیقا! با گم شدن احمدالحسن و بی خبری همه سرویس ها از اون و انفعال و خستگی یاران خاصش و سردرگمی بقیه یارانش ینی فاتحه جریان یمانی خونده است.» ابومجد گفت: «خب این خوب نیست. نباید اینطوری باشه.» جوزف که برایش جالب شده بود رو به ابومجد کرد و گفت: «پیشنهاد خاصی دارید؟» ابومجد گفت: «باید فورا خودمون سازماندهیشون کنیم. و الا گروهکی که سرشو بزنی و بالهای اونو ببندی، خوراک سرویس های ایرانی میشه. یهو میبینی یکی عَلَم کردند و گفتند این احمدالحسن هست و ملت هم که اونو تا حالا ندیده و بهش ایمان میاره و میفتن به جون خودمون و آخرش هم معلوم میشه که همه سرکاریم!» جوزف گفت: «آفرین به درایت شما! بن هور گفت که به شما این خبر را اطلاع بدم و از شما کسب تکلیف کنم!» ابومجد گفت: «به بن هور بگو نمیدونم دیر شده یا نه؟ اما تا جایی که اطلاع دارم، احمدالحسن قبلا اعلام کرده بوده که 12 تا مهدی میاد و از این دست حرفا. بگو بنظرم اعلام بشه که 12 نفر باقی مانده از اون 13 نفر، همان مهدی هایی هستند که احمدالحسن گفت. بگو من اینجوری جمعش میکنم.» جوزف با تعجب گفت: «خب عالیجناب! این طوری که دو سه تا مهدی اضاف میاریم!» ابومجد که انگار تو ذوقش خورده باشد گفت: «آره خب! اینم هست. اصلا به بن هور بگو مهم نیست. خودم درستش میکنم. کسی دیگه هم هست که از اون 13 نفر گم یا کشته شده باشه؟» ادامه دارد...👇