دهانم بسته شد و چشمانم گردتر! اصلاً فکرش نمی‌کردم این‌طوری باشد. به‌خاطر همین تصمیم گرفتم در همین منطقه خودمان؛ یعنی بامیان، دخترای 12 تا 20 ساله را دور خودم جمع کنم و به بهانه مثنوی و اشعار جذّاب به آن‌ها فارسی سلیس یاد بدهم. این‌قدر به آموزش زبان فارسی علاقه دارم که آن دخترها هم متوجّه این علاقه شده بودند و با من راه می‌آمدند و کلّی با هم خوش می‌گذراندیم. حدوداً هشت ماه به این کار ادامه دادم و داشتیم به نتایج خوبی می‌رسیدیم؛ حتّی فیلم‌ها و کتاب‌های ایرانی را بین هم پخش می‌کردیم و بچّه‌ها هم از این کار لذّت می‌بردند. تا اینکه یک شب وقتی می‌خواستم به خانه برگردم یکی از دخترها با حالتی هراسان و سراسیمه به سمت من آمد. این‌قدر دویده بود که نمی‌توانست حرف بزند و حتّی آب دهانش را قورت بدهد. تا کمی آرامش کردم و توانست حرف بزند، گفت: «سمن خانم! لطفاً زود بیا خونه‌مون! مامانم خیلی درد داره، داره می‌میره!» من فوراً با او شروع به دویدن کردم. این‌قدر سریع از کوچه‌های وحشتناک و تاریک آن محلّه دویدم و رد شدم که نفس نفس می‌زدم. به سرعت وارد خانه آن‌ها شدیم. دیدم مامانش کف حیاط خوابیده است، بالای سرش رفتم؛ دیدم بیهوش نیست، امّا ناله می‌کند. متوجّه شدم که وقتی من به سمت مادرش رفتم، آن دختر دَر خانه را بست. تعجّب کردم که چرا این همه راه را دویده است تا پیش من بیاید، امّا نرفته است از همسایه‌ها کمک بگیرد! امّا آن لحظه مامانـش مـهم بـود. بالای سـرش نشـسـتم. از پزشکی چیزی سر در نمی‌آوردم، امّا می‌دانم که وقتی کسی افتاده و نمی‌دانی مشکلش چیست باید اوّل نفس و دهانش را چک کنی که از نظر تنفّس، دهان و بینی مشکلی نداشته باشد. مشکل تنفّسی نداشت و حتّی قلبش هم ظاهراً منظّم کار می‌کرد. کمی به‌صورتش زدم، شانه و گردنش را ماساژ دادم. چشمانش باز بود و همین به من می‌فهماند که مشکل حادّی ندارد. داشتم همین موارد را چک می‌کردم که ناگهان احساس کردم کمی اطرافم تاریک شد... تاریک‌تر شد... طوری که احساس کردم یک نفر بالای سرم ایستاده و به من نزدیک است. اوّلش فکر کردم همان دختره است، بدون اینکه سرم را برگردانم به او گفتم: «تاریکی نکن ببینم مامانت چه مشکلی داره!» امّا صدایی نیامد. صدای نفس از ته گلو، خشن و مردانه‌ای از بالای سرم می‌آمد... ناگهان دلم ریخت! برگشتم تا ببینم چه کسـی و چه چیزی تاریکی کرده و سایه‌اش روی سرم است. چشمتان روز بد نبیند! دیدم دو تا مرد هیکلی و صورت پوشیده به فاصله یک متری بالای سرم ایستاده‌اند و به من نگاه می‌کنند. نفسم داشت بند می‌آمد. احساس می‌کردم قلبم ایستاده و از تپش افتاده است. یک جیغ بلند کشیدم و یک‌مرتبه خودم را به‌طرف دیگری انداختم، می‌خواستم از دستشان فرار کنم که همان مادر نامردی که داشتم برایش خودم را به آب و آتش می‌زدم، مچ پاهایم را گرفت و باعث شد محکم و با صورت به زمین بخورم. داشتم از درد به خودم می‌پیچیدم که دیدم آن دو تا مرد بالای سرم آمدند تا یک نفرشان خواست به من دست بزند، توی دستش زدم و مثلاً می‌خواستم فرار کنم که محکم با مشت به دهانم کوبید. دیگر حال جیغ کشیدن نداشتم. می‌توانستند از همان لحظه اوّل بیهوشم کنند، امّا عمداً اوّل مفصّل کتکم زدند بعدش که خُرد و خمبار شدم، دیدم یک نفرشان دارد دستکش پلاستیکی دست می‌کند! دسـتکش را دسـتش کرد و از داخل یک نایلون، دستمالی را خیلی با احتیاط بیرون آورد و به من نزدیک شد. مثل کسی که می‌خواهد سر مرغی را ببرد، همان‌طوری بالای سرم نشست و موهایم را طوری وحشیانه کشید که بتواند صورتم را به راحتی کنترل کند. من که لب و دهانم خونی بود و داشتم سرفه می‌کردم، فقط دیدم دستمالی را محکم روی دهان و بینی‌ام گذاشت. هر کاری کردم که از دست‌های گنده و زُمُختش خلاص بشوم نشد که نشد! چشمهایم داشت بسته می‌شد. دست و پاهایم دیگر اراده و توان حرکت نداشتند. دیگر نفهمیدم چه شد! رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour