بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت دوازدهم» گرهِ کارِ مسابقه بچه‌ها خدا را شکر باز شد. داود نگذاشت به فردای آن روز بکشد. فورا چک را به فرشاد و عاطفه داد تا بروند و بهترین مدلش را به همراه دو تا مانیتور بزرگ بخرند و بیاورند. با این که یک ساعت کمتر تا اذان مغرب مانده بود، رفتند و تا دو سه ساعت بعد از مغرب، چِکی خریدند و به مسجد آوردند. به همان دوستِ فرشاد که کار برق انجام میداد گفتند و آمد و همان شب، تا قبل از ساعت نه و نیم ده شب به دیوار دو تا اتاق مسجد نصب کردند. فرشاد دو تا قفل کتابی هم خریده بود و درش را قفل کردند تا روزی که داود دستور بدهد. هنوز کسی خبر ندارد که قدرت تبلیغ و رساندن خبر دو تا دستگاهِ خفنِ بازی به همراه دو تا مانیتور بزرگش، چند نفر در ثانیه است؟ چرا که هنوز فقط همان ده پونزده نفر بچه‌ای که داود ظهرها برایشان قصه میگفت خبر داشتند اما فردای آن روز، جمعیتِ بچه‌هایی که برای قصه شِنُفتن به مسجد می‌آمدند، دو برابر و نزدیک سی نفر شد! داود اما درسش را خوب بلد بود. به احمد و صالح سپرده بود که چند دقیقه قبل از این که قصه را تمام کند، در دو تا اتاقِ بازی را باز کنند و هر کدامشان در یکی از اتاق‌ها بنشینند و در را از پشت ببندند و با صدایی که به گوش همه برسد، بازی کنند. احمد و صالح هم این کاره بودند. جوری خود را غرق در بازی نشان میدادند که همه بچه‌های نوجوانِ زبان بسته در پشت شیشه آن اتاق‌ها ازدحام میکردند و به بازی آنها نگاه میکردند. روز دوم که سی چهل تا بچه پشت پنجره اتاق‌ها جمع شده بود و سر و صدای زیادی کرده بودند، صالح و احمد آمدند بیرون و صالح رو به بچه ها گفت: «شماها مگه این بازیو بلدین؟» همه بچه‌ها به سر و صدا و کُری خواندن افتادند. صالح دوباره پرسید: «دلتون میخواد بازی کنین؟» همه بچه‌ها با جیغ و هورا و بله و آره، مسجد و کوچه مسجد را گذاشته بودند روی سرشان. اما ... احمد دو تا قفل کتابی را آورد و جلوی چشم بچه‌ها در آن دو اتاق را قفل کرد. وقتی حال بچه‌ها که انتظار داشتند همان لحظه بپرند داخل اتاق و سه چهار ساعت جوری بازی کنند که دلشان خنک بشود، گرفته شد و دمغ شدند، احمد رو به بچه‌ها گفت: «هر کس سه نفر با خودش بیاره، اجازه میدیم که رایگان بشینه بازی کنه. تاکید میکم؛ سه نفر! برید دست دوستا و بچه‌محلاتون رو بگیرین و بیایید و استفاده کنین. باید فرداشب اینجا صد صد و پنجاه نفر بچه ببینم. حله؟» بچه‌ها که شاید آن لحظه نمیدانستند احمد چه شرط سختی گذاشته، همه با صدای بلند گفتند«حله... حله» احمد گفت: «ضمنا هر کس تو این مسابقه و نمازجماعت شرکت کنه، سی شب ماه رمضون اتوبوس میاد دنبالمون و میریم دور دور و کنارِ مزار شهدا شام میزنیم و برمیگردیم. گرفتین؟ حله؟» آن لحظات انگار احمد داشت برای آن طفل معصوم‌ها از آمال و آرزوهایشان میگفت. باشنیدن حرفهای احمد از بس خوشحال بودند، بالا و پایین میپردند. بازی، ps4 و ps5 ، هرشب، آن هم رایگان، دور دور با اتوبوس، مزارشهدا، شام مُفتی! این‌ها کلیدواژگانی بود که هر بچه‌ای را تا مدت‌های طولانی میتوانست خوشحال و پرانرژی نگه دارد. آن هم بچه‌های پایین شهر. فردا شد. بعد از نماز ظهر و عصر، داود داشت برای بچه‌ها که تعدادشان بیشتر هم شده بود، قصه می‌گفت: [بچه‌ها لامبورگینی تا حالا دیدین؟ ساختِ یکی از کارخونه‌های مطرحِ ایتالیاست. ماشینای خیلی قوی و قشنگی میسازه. این کارخونه بابایِ همین پسره هست که دارم قصه‌شو براتون میگم. یا مثلا یه باشگاه اتوموبیل رانی خیلی معروف هست که بهش میگن فراری! اینم مال بابای همین پسره است. و کلی چیزای دیگه که اصلا باورتون نمیشه چقدر باباش پولدار بود و چقدر این بچه در ناز و نعمت بزرگ شد. خب وقتی کسی پول زیادی داشته باشه، یه جورایی قدرت میگیره و تا جایی ممکنه پیش بره که حتی به کشورش پول قرض بده. باورش سخته ها اما بابای پسره به ایتالیا پول قرض میداد...] دقیقا مثل همین الان که من و شما مشتاقیم برای شنیدن ادامه قصه پسره و دلمان میخواهد بدانیم که آن پسره چه کسی هست و چرا داود دارد قصه آن پسره مرفه را برای آن بچه‌ها با آب و تاب تعریف میکند؟ بچه‌ها و حتی بزرگترهایی که بعد از نماز عصر پایِ قصه داود می‌نشستند، خوب گوش میدادند و دنبال میکردند. ادامه👇