بعد از قصه‌گویی، داود دید گوشی همراهش زنگ میخورد. مادرش بود. -پسرم! اون شب هیچی نگفتی که چی شد و چی گفتی و چی شنفتی؟ اما چون خودت گفتی یکی دو شب قبل از ماه رمضون تماس بگیرم تا دیدار بعدی رو هماهنگ کنیم، الان زنگ زدم. چیکار میخوای بکنی؟ -هیچی. طبق قرارمون جلو میریم. من که از اول گفتم این دخترو میخوام اما باید یه سری چیزا تکلیفش روشن بشه. خدا رو شکر دو سه روز پیش، باورم نمیشد و توضیحش مفصله اما چند تا چیز با یه حرکت سنجیده الهام خانم برای من حل شد. -برام نمیگی چه چیزایی بوده؟ -برای تو نگم، پس برای کی بگم؟ -قربونت برم. بگو مادر! -راستش یه صفحه مجازی داشت که خیلی هم طرفدار داشت. حتی هاجر و دخترش هم تو اون صفحه بودند. هفتصد هشتصد هزار نفر جمعیت داشت. ما مذهبیا خودمونم بکشیم نمیتونیم به این راحتی، اینقدر جمعیت دور خودمون جمع کنیم. خلاصه... بحثایی که من باهاش مشکل داشتم، یکیش درباره تیپ و قیافه‌اش بود که خیلی به دختر طلبه سنگین و رنگین نمیخورد. زن آخوند باید آراسته و شیک باشه اما نه اونجوری. اونجوری که الهام میزنه، خیلی تو چشم هست. یکیش هم درباره حضور زیادش تو فضای مجازی و این چیزا بود که بنظرم آدمو از کار و زندگی میندازه. این دو تا مسئله رو انگار داره یه جورایی مدیریت میکنه. حسم اینه که میخواد به حرفم گوش کنه و درستش کنه. -ینی چطوری حرفت گوش کنه؟ مگه حرف تو چیه؟ -من هنوز مستقیم درباره تیپش حرف نزدم. درباره این حرف زدم که بخواد با کلی آرایش و لباس رنگی، تبلیغ حجاب و روسری و این چیزا بکنه. خوشم نمیاد. جالبه که تا حالا کلی برای خودش حرف درآوردند و حوزه هم بهش تذکر داده اما تا حالا گوش نداده. من میگم تیپش با ارفاق، برای همسر من بودن خوبه اما نه برای جلوی دوربین حاضر شدن! اصلا چه ضرورتی داره که این همه جلوی دوربین باشه؟ -خب حالا این حل شده؟ -حالا میخوام همینو بگم. دو سه روز پیش، بدون این که به من بگه، پیجش رو فروخته. این حرکت برای بلاگر و اونایی که مخاطب دارن، خیلی خیلی حرکت سمی و خاصی محسوب میشه. درواقع الهام با این حرکتش به من دو تا چیز رو ثابت کرده. یکی این که به اندازه زندگی کردن با من و داشتن من، پیج و طرفداراش براش اهمیت ندارن. که این جمله با حرف راحته و خدا میدونه که چقدر برای یه دختر مثل الهام سنگینه و جهاد کبیر و صغیر محسوب میشه. مامان اصلا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میشنوی. مگه این همه طرفدار، یه شب و دو سه شب دور آدم جمع میشه؟ خون دل میخواد. -عجب! ماشالله. -آره. دومیش هم اینه که ته دلش به این کار راضیه. چون هاجر میگفت از فردای روزی که رفتیم خونشون، دیگه نه آنلاین شده و نه چیزی تو پیجش گذاشته. فقط یه پیام واگذاری پیج گذاشته و صفحه خصوصیش رو بسته و رفته. حتی مامان اینم بگم؛ بنده خدا پولِ پیجش رو برداشت آورد اینجا و ما برای بچه‌ها کلی وسایل بازی گرون قیمت خریدیم. -باز نفهمیدم که چطوری از ته دلش راضیه؟ چطوری فهمیدی؟ -خب یه نامه برام نوشت و ... -آهان. آفرین. به خدا داود این دختر از طلا هم باارزشتره. خیلی باید هوای دلش داشته باشی. -مامان! یه جوری حرف نزن که انگار منو نمیشناسی. من از فردای روزی که خونشون بودیم و با هم سفت حرف زدیم، برای این که محبتش از دلش نره و بتونم دوباره ببینمش، روزه گرفتم و نذر کردم. -الهی دورت بگردم. عزیزدلم. -به قرآن. اصلا داشتم از پا درمیومدم از بس کار اینجا زیاد هست و منم نذر روزه کرده بودم که الهام ازم دلخور نشه و پاشه بیاد و اجازه بده که دوباره ببینمش. قیافه‌ام یه کم جدی و غلط‌اندازه. وگرنه تو که از دلم خبر داری. -آره قربون دلت برم. ببین مادر! ما که دیگه نمیتونیم مزاحم مردم بشیم. من زنگ میزنم برای مادرش و میگم از باباش اجازه بگیره که بتونین دو سه مرتبه دیگه همدیگه رو ببینید. خوبه اینجوری؟ ادامه👇