-آره فدات شم. خیلی هم عالیه. دستت درد نکنه. حتی اگه بتونی بگی که مثلا شماره همراه الهام خانم را بگیرم و خودم باهاش هماهنگ کنم، شاید راحتتر باشم. نمیدونم. بازم هر طور صلاحه. -من مطرح میکنم. المیراخانم زن مهربونیه. خیلی عاقله. بهش میگم ببینم چی میگه! -اره. کاش باباشم مهربون... هیچی ... مادر جان کاری باری باشه درخدمتم! -باباشم خوبه بنده خدا. حالا هول نشو. درست میشه اونم. برو مادر. به خدا سپردمت. تا این که حوالی عصر، فرایند ثبت نام از بچه‌ها و نام‌نویسی در مسجد توسط احمد وصالح شروع شد. احمد و صالح از تجربه پارسال و مسجدالرسول استفاده کردند و همان روز، همه را به دو گروه تقسیم کردند. هر چه به اذان مغرب و شب نزدیک‌تر میشدند، جمعیت بچه‌ها زیادتر میشد. موتور برنامه تبلیغی و تربیتی داود و رفقایش روشن شده بود و با الطافی که خدا به آنها داشت، خیلی چیزها معجزه‌وار داشت درست و حل و فصل میشد. اما یک مشکل بزرگ وجود داشت. پارسال در مسجدالرسول یک شیرزن به نام زینب خانم و مادرشوهرش بودند و ایفای نقش میکردند و دختران را دور هم جمع کرده بودند و با استفاده از ظرفیت هنری و اجتماعی الهام برنامه های خوبی برای دختران گذاشتند. اما امسال داود هر چه به دور و برش نگاه کرد، کسی را ندید که بتواند بار برنامه دختران را به دوش او بیندازد. عاطفه خانم با همه خوبی‌ها و روحیه جهادی و فرهنگی که داشت، اما شاغل و پرستار بود. حداقل هفته‌ای دو سه شب شیفت بود و بغیر از آن، روزی هفت هشت ساعت باید کار میکرد و در خدمت بیمارستان بود. تکلیف گوهر و سلطنت و مملکت هم که روشن بود. خانم‌های خوب و عزیزی‌اند اما ... خودتان بهتر میدانید. نیازی نیست که روضه مکشوف بخوانم و خودم را در دردسر گلایه و پیغام و پسغام آن بزرگواران بیندازم. بگذریم. 🔰مغازه ساندویچی آن شب گذشت. حوالی ظهر فردا سروش در حال راس و ریس کردن اوضاع مغازه و پر کردن ظرف خیارشورها و گوجه‌ها بود که متوجه آمدن پیام در واتساپ شد. فورا دستش را با زیربغلش تمیز کرد. همین طور که میخواست گوشی را بردارد، نگاهی به بیرون انداخت که کسی نزدیک درِ مغازه نباشد. به واتساپ رفت و پیام هوشنگ را باز کرد. پیام صوتی بود؛ «درود بچه‌ها! کارِتون حرف نداشت. امیدوارم موفق شده باشین که درِ اون مسجدو تخته کنین. قبلا هم بهتون گفتم. دوباره هم میگم که در طرحی که برای محله‌ها داریم، اولین کار زدن مساجد و پایگاه‌های بسیج هست. که خدا را شکر شماها بسیج مسیج ندارین. فقط همون یه دونه مسجده که زدین ترکوندینش. گفتم تا امشب نفری شصت میلیون بزنن به حسابتون. تا بعد. خوش باشین.» سروش تا این را شنید، ندانست که بخندد یا عزا بگیرد. فورا با آرش تماس گرفت. با غلامرضا هم تماس گرفت. گفت: «اینجا نه. یه جا قرار بذاریم. پیام مهمی از طرف هوشنگ خان اومده. بریم همون پارک همیشگی.» 🔰پارک همیشگی آرش: «نگفتم؟ نگفتم شر میشه؟ نگفتم مسجد نباید دیگه کار کنه و درش باز باشه وگرنه هوشنگ قاطی میکنه.» غلامرضا: «اگه فهمید که مسجد هنوز بازه و آدم رفت و آمد میکنه، یهو نگه پولایی که دادم برگردونین! من ندارم که با ناله سودا کنما. چه گِلی به سرمون بگیریم؟ گفتم شصت تا میزنه به حسابم و امشب تا صبح میریم عشق و حال! اما نذاشت. نذاشت لاکردار! حرفی زد که ته دلمون خالی شد.» آرش: «همش تقصیر این گاگوله. من همش از چشم این میبینم.» سروش: «چقدر من بدبختم که با تو فالوده میخورم. من گه بخورم بهتر از اینه که با تویِ سَق سیاه تو یه تیم باشم. میبینی غلامرضا چقدر این لاشیه! به جای خیلی ممنونشه!» غلامرضا: «دو دقیقه گه نخورین ببینم چه غلطی باید بکنیم. راس میگه. آرش میگفت یکی اومده درِ مسجدو باز گذاشته و همه دارن میرن و میان. گفت یه ریقو اومده نماز و این چیزا میخونه. اما فکر نمیکردیم بشه دردسر!» آرش: «این هوشنگه که من شناختم، اگه بهش بگیم بهتر از اینه که خودش بفهمه. میگم تا پول نریخته به حسابمون، بهش بگیم تا اعتبارمون ببریم بالاتر. شایدم یه چیزی گفت و از این مخمصه دراومدیم. چه میدونم؟ نظرت چیه غلامرضا؟» هنوز غلامرضا حرف نزده بود که برایش پیامک از بانک آمد. چک کرد و دید شصت میلیون تومان به حسابش واریز شد. هنوز عکس‌العمل خاصی از خود نشان نداده بود که برای سروش و آرش هم پیامک از بانک آمد. سکوت سنگینی بین آن سه نفر حکمفرما شد. اصلا فکرش را نمیکردند که روزی پول به آن زیادی و مفتی برایشان واریز شود اما به جای خوشحالی، ندانند باید چه غلطی بکنند؟ ادامه👇