و داود هم فرمود و فورا الهام به گوشی داود تک انداخت و داود گفت: «ممنون. افتاد. تلاش میکنم ساعت حدود مثلا سه و نیم و اینا خدمت ... نه ... منظورم اینه که بیام.» الهام لبخندش را کنترل کرد و گفت: «خواهش میکنم. قدمتون برچشم.» داود نفس عمیقی کشید و گفت: «خوشحال شدم. ببخشید بد موقع بود.» الهام: «خواهش. مراحمید.» و داود که کلاً چیزی را در دلش نمیگذاشت بماند، جوابِ تیکه اولِ صحبت‌ها را به الهام داد و گفت: «جسارتاً عرض نکردم که مزاحمم! که میگید مراحمید.» و الهام که دیگر واقعا کنترل خنده‌اش سخت شده بود به زور توانست بگوید: «بله. متوجهم.» -یاعلی -در پناه خدا. داود با قطع شدن گوشی، در حالی که همچنان لبخند بر لب داشت، به خودش آمد و دید از درِ صحن مسجد تا وسط حیاط، بدون کفش آمده و حواسش نبوده و الان جوراب و پاهایش خیس و یخ شده‌اند. و الهام تا گوشی را قطع کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت، با مادرش چشم در چشم شدند و زدند زیر خنده. المیرا گفت: «چی شد؟ چته؟» الهام که اصلاً انگار کله صبحی، دو تا قرص انرژی‌زا انداخته بود بالا، جواب داد: «دیوونه است به خدا! بهش میگم مراحمید! دراومده میگه مگه من گفتم مزاحمم؟!» المیرا که خیلی متوجه حرف‌های الهام نبود پرسید: «کی قرار شد بیاد؟» -عصر. ساعت سه و نیم. بیدارم بنظرت؟ -میتونی بخوابی بنظرت؟ اصلا خوابت میبره؟ -راس میگی. چه کاری بود که این پسره کرد؟ اول صبحی خواب از سرمون پروند. -افطار درست کنم میمونه؟ -نمیدونم. بعیده. نماز جماعت داره. پدرش در همان نزدیکی بود. بخاطر زخم معده‌اش نمی‌توانست روزه بگیرد. نمازش را خوانده بود و داشت چایی میخورد. رو به الهام گفت: «الهام این بار نوبت توئه!» -که چی کار کنم مثلاً؟ -نمیدونم. خودت میدونی. ولی پسری که دست میذاره روی چیزای اون مدلی، ینی دیگه انتخابت کرده اما به سبک خودش تو رو میخواد. الان هم داره میاد برای آشنایی بیشتر و لوس بازی و این حرفا. -خب؟ الان چیکار کنم بابا؟ -من میگم اگه تو هم حرفی داری، بزن. یه امروزو دست از خل و چل بازیت بردار و عقلانی بشین با پسره حرف بزن. -میفهمم چی میگی اما نمیدونم چی میگی؟ -بفرما. دختر ما رو باش! بذار کمکت کنم. مثلاً... ادامه👇