🔰 محله صفا مشخص نبود آرش دارد چه غلطی میکند اما غلامرضا و سروش می‌دیدند که کم پیداست. او که همیشه آویزانِ مغازه ساندویچی سروش بود و با حرفهایش روی اعصاب سروش و بقیه سُمباده می‌کشید، عصر شد و سر و کله‌اش پیدا نشد. غلامرضا به مغازه سروش آمد. در حالی که خیلی تابلو در روز ماه رمضان سیگار میکشید وارد مغازه شد و بدون سلام و علیک رو به سروش گفت: «کجاس این نسناس؟» سروش که آن لحظه بخاطر بخشنامه اماکن، به تمام پنجره‌های مغازه‌اش روزنامه چسبانده بود تا اگر کسی روزه نبود و خواست چیزی بخورد، مشکلی نداشته باشد، داشت نان باگت‌ها را جابجا میکرد که نان ها را گذاشت روی میز و گفت: «پیداش نیست. هم وقتی که دشمنمه ازش میترسم و هم وقتی که مثلاً دشمنم نیست. این چه جونوریه دیگه!» غلامرضا که فکرش خیلی مشغول بود، سیگارش را با فشار در روشویی مغازه خاموش کرد و خودش را در آینه دید و به خودش خیره شد. 🔰 خانه الهام الهام دلش می‌خواست جلسه بعدی که با داود قرار است صحبت کنند در بالکن باصفای خانه‌شان باشد اما چون هوا سرد بود و باد می‌آمد، دوباره جلسه در اتاقِ صورتیِ الهام برقرار شد. دوباره الهام با چادر رنگی و روسری خوش‌رنگ اما با آرایش خیلی کمتر و شاید فقط با یک کرم مرطوب کننده روبروی داود نشست و شروع به صحبت کردند. اما خب از حال و هوای جلسه معلوم بود که جلسه دوم است. داود گاهی سرش را بالا می‌گرفت و به چهره و چشمان الهام نگاه میکرد. الهام هم همش سرش پایین نبود و چندان رویش را محکم نگرفته بود و خیلی عادی حضور داشت. -من اول از شما بابت اون دو تا چک تشکر میکنم. خیلی کار راه‌انداز بود. وسایلی که برای بچه‌ها خریدیم از وسایل پارسال هم بهتر و بیشتر شد. اون چک دومی که محبت کرده بودید، به عنوان قرض قبول می‌کنم و ایشالله دست و بالم که بازتر بشه، خدمتتون برمی‌گردونم. -نیازی نیست. اون همه داراییِ مادیِ منه. منظورم پولی و ریالیه. پیش شما باشه بهتره. -دقیق متوجه نشدم. ینی چی همه دارایی شماست؟ -چون من الان تقریبا چهارساله که از پدرم پول نمی‌گیرم. با اجرا و نوشتن و گاهی تبلیغاتی که در اینستا داشتم خرج خودمو درمیاوردم. که دیگه همش همون بیست میلیونی بود که تقدیم شما کردم. -چقدر عالی! -چی؟ -این که اینقدر مستقلید. جسارت نباشه اما من فکر میکردم از اونایی باشین که هر روز و شب توی ناز و نعمت و پول غرق هستن و اینا. خوشحال شدم وقتی گفتید به خانواده تون چندان وابستگی مالی ندارید. -الحمدلله تو ناز و نعمت غرقم. بابام خدا رو شکر دستش به دهنش میرسه و ایران و امارات کلی کارگر داره. اما اگه یه مدت بگذره، خودتون متوجه میشین که من حتی پول بنزین و شارژ خطم و دوره های مختلفی که شرکت میکنم، تماما دسترنج خودمه. حتی مانتو و شلوارم. -آفرین. چون دروغ چرا؟ میترسیدم که نتونم مثل این زندگی براتون فراهم کنم و اذیت بشین. -ترس نداره. این اتاقو میبینین؟ بغیر از در و دیوار و رنگش و لامپ و کمدش، همه چیزای دیگش خودم خریدم. میز و کتابخونه و این کتابا و عروسکام و یه عالمه عکسای مفهومی و طبیعی و کلا همه چیزاش خودم با پول خودم خریدم. البته اینم بگم که مدتی هست که درآمدم از اجرا و کلاس و اینا کمتر شده. چون کمتر وقت گذاشتم. پیجمم که بستم. -پس شما با فروش اون پیج، ممر درآمدتون رو از دست دادین. درسته؟ -هم آره هم نه! ممر درآمدم خودمم. میتونم دوباره و با یه تمِ جدید شروع کنم که هم (سرش را پایین انداخت و دستی به گوشه روسری اش کشید) شما راضی باشین و هم بتونم بازم درآمد داشته باشم. مثلا من متن مینویسم. طراحی سایت هم بلدم. اما به نوشتن متن و کمک در تکمیل پایان نامه ها و این مدل کارا علاقم بیشتره. چون با کار علمی بیشتر حس میکنم مفیدم. -خیلی عالیه. چقدر روحیه و طبع لطیف میخواد و حوصله فراوون. راستی درسِتون چی؟ نظرتون درباره شغل و این چیزا چیه؟ -خیلی علاقه ای به مشاغل خارج از خونه ندارم. دختر اجتماعی هستم اما بیشتر دوس دارم برای خودم باشم. از زندگی کارمندی بدم میاد. شما با کار کردن من مخالف نیستید؟ -اصل بر زندگیه. بعدش کارِ تو خونه. مخصوصا این مدل کارایی که شما بلدید و تا الان بهش مشغول بودید. نظرتون درباره بچه چیه؟ -دوس دارم. اما تا سه چهار سال نه. دلم میخواد بیشتر با همسرم آشنا و دوست بشم و با هم مهارت تربیت فرزند یاد بگیریم و بعدش اگر خدا خواست پای بچه تو خونمون باز بشه. -موافقم. خانوادتون چقدر روی شما مسلط هستند؟ ادامه👇