بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت چهاردهم» روز دوم و سوم ماه رمضان بود. تعداد بچه‌ها برای بازی در مسجد از مرز صد و هفتاد هشتاد نفر بیشتر شد. همان‌طور که قبلا گفتم، به دو تا تیم احمد و صالح تقسیم شده بودند و هر شب، یک تیم بازی داشت و تیم دیگر، به گلزار شهدا میرفت. شبهای زوج تیم صالح و شبهای فرد تیم احمد در مسجد حضور داشتند. آن سال هم مثل سال گذشته، از چهل دقیقه قبل از نماز ظهر یا مغرب، بازیِ ps تعطیل میشد و بچه‌ها مسجد را مرتب میکردند و به کمک مربی‌ها آماده میشدند که در نماز جماعت شرکت کنند. بعد از نماز عصر، هر روز داود برای بچه‌ها قصه میگفت و طرح زوج و فرد نداشت و همه بچه‌ها می‌آمدند. اما قبل از نماز مغرب، هر روز داود سخنرانی عمومی داشت و علاوه بر مردم، بچه‌هایی که آن روز در مسجد نوبتِ بازی داشتند، موظف به شرکت در سخنرانی بودند. چون سخنرانی حداکثر یک ربع تا بیست دقیقه بود و بعد از آن ربنا از بلندگوی مسجد پخش میکردند و محله و مسجد حال و هوای افطار میگرفت، داود صندلی‌اش را میگذاشت دمِ در صحن مسجد تا اگر کسی با او کار دارد و یا مشکل و حرفی دارند، در آن لحظات مطرح کنند. آقافرشاد به همراه تعدادی از بچه‌های بزرگتر، ایستگاه صلواتی را راه انداخته بودند و حسابی فکر و ذهن خودش و عاطفه خانم مشغول پذیرایی از مردم و گرفتن نذورات و... بود. بعلاوه این که عاطفه، با تمام گرفتاری‌هایی که در بیمارستان داشت، اما چون داود از او خواهش کرده بود که خودِ عاطفه بالای سرِ کارِ تهیه افطاری‌ها در منزل مملکت و سلطنت باشد، آنجا را ول نکرد و با کمک شادی و گوهرخانم آنجا را مدیریت میکرد. تا این که شادی به عاطفه پیشنهاد داد که یک گروه از دختران نوجوان که دور هم جمع شده‌اند، در همان خانه مملکت و سلطنت گعده مطالعه کتاب راه بیندازند. خود شادی هم شد مسئولش و این کار را بعد از افطارها راه اندازی کردند. گروهی که از ده دوازده دختر نوجوان شروع شد و پس از چند روز، به هفده هجده نفر رسید. شادی یک کتاب را انتخاب کرد و روزی پانزده صفحه دور هم می‌خواندند و درباره اش با هم حرف میزدند. تا این که روز چهارم ماه رمضان بود که شادی به عاطفه گفت: «اجازه دارم که با بچه‌ها پول روی هم بذاریم و برای افطارمون یه چیزی بخریم؟» عاطفه گفت: «کلا مسئولیت گروهتون با خودته عزیزم. من مشکلی ندارم. حتی فکر میکنم باعث میشه بیشتر بهتون خوش بگذره. همین جا میخواید سفره بندازین؟» -آره. اگر نگران مملکت خانم و سلطنت خانم هستید، خیالتون راحت. اینا از خداشونه. قرار گذاشتیم با دخترا که هر شب بریم نمازجماعت. بعدش بیاییم اینجا و افطاری بخوریم و بعدش هم دور هم کتاب بخونیم. -عالیه. خوش به حالتون. یاد گروه دانشجویی خودمون افتادم. باشه. مشکلی نیست. منم شاید یکی دو جلسه بیام. شادی این اوکی را که از عاطفه گرفت، برای همان شب از بچه‌ها پول جمع کرد و قرار شد که به عنوان شب اول، یک کم ریخت و پاش کنند. البته پول آنچنانی نبود. اما بدک هم نبود. 🔰مغازه ساندویچی یکی دو ساعت مانده بود به مغرب. سروش سرش هنوز خیلی شلوغ نشده بود. داشت نان باگت‌ها را خالی میکرد تا وقتی مشتری ها زیاد شدند، وقتش برای خالی کردن باگت‌ها تلف نشود. شبکه رادیویی جوان روشن بود و آهنگ مختصری در فضای ساندویچی پیچیده بود که یهو درِ مغازه باز و بسته شد. سروش همین طور که سرش پایین بود و داشت تند تند کار میکرد، سرش را بالا نیاورد و گفت: «خوش اومدی. فرمایش!» دید صدایی نیامد. سرش را بلند کرد. چشمش به شادی و دوستش خورد و سر جایش خشکش زد. آب دهانش را قورت داد. فورا کلاهی را که به سر داشت از سر برداشت و انگشتانش را در موهایش کرد و همین طور که موهایش را بالا میزد گفت: «سلام. خوش اومدین.» شادی که خبر نداشت چه خبر است؟ و حتی اینقدر در فضای ذهنیِ معصومانه دخترانه‌اش سیر میکرد که متوجه دستپاچگی سروش نشد. خیلی معمولی گفت: «سلام. خسته نباشید. ببخشید... این ساندویچ فلافلاتون چند؟» ادامه👇