همین لحظه بود که گوشی داود شروع به لرزیدن کرد و داود دید که احمد در حال زنگ زدن به اوست. مشاور: «چون این ازدواج مبتنی بر خواست شما دو نفر هست و خانواده ها نقش ثانوی دارند، ما با حضور و دانش و پاسخ های شما دو نفر به نتیجه میرسیم. اما اگر جواب ما منفی باشه و برسیم به این نکته که شما به درد هم نمی‌خورید اما خانواده های شما اصرار داشته باشند که حتما با هم ازدواج کنید، اون موقع ما باید با خانواده ها صحبت کنیم و دلایل خودمون را با اونا درمیون بذاریم.» داود که اندکی ذهنش به خاطر تماس های مکرر احمد به هم ریخته بود، چند لحظه تمرکز کرد و حرفهای دکتر را شنید و با الهام از دکتر خداحافظی کردند و آمدند بیرون. لحظات برگشتن از مطب مشاور که داود و الهام در ماشین الهام بودند و میشد خیلی عاطفی و باصفا و آرام سپری شود، متاسفانه خراب شد و یکی از بدترین طوفان‌های زندگی داود شروع به وزیدن کرد. الهام دو تا شیشه کوچولویِ آب هویج و سه چهار تا کیک از صندلی عقب ماشینش برداشت و به داود که سرش در گوشی همراهش بود تعارف کرد و گفت: «گفتم شاید دیر بشه، اینا رو آوردم که همین جا افطار کنیم.» اما داود عادی نبود. الهام این را از چهره سرخ شده و برافروخته داود می‌فهمید. آرام پرسید: «چیزی شده؟ حس میکنم بهم ریختید!» داود بدون این که جواب الهام را بدهد به احمد زنگ زد. احمد فورا گوشی را برداشت. دور و برش صدای داد و بیداد می‌آمد. داود گفت: «احمد چی شده؟ الو ... یه کم از جمعیت فاصله بگیر! الو ... احمد ... چی؟ گوشیتو به دهانت نزدیک کن تا بفهمم چی میگی؟ چی؟» و چند لحظه سکوت کرد و به همان چند تا جمله آسمان خراب‌کُن احمد گوش داد... [-حاجی نیا مسجد. اینجا خیلی اوضاع بده. یه نفر چند تا عکس از شما و این پسره ... که نمیتونه حرف بزنه ... مهربان ... که دست همدیگه رو گرفته بودید و میرفتید به مغازه کسبه محل... از شما دو تا عکس گرفته و رفته به خانواده مهربان و باباش نشون داده که این آخونده مشکل اخلاقی داره و همش با بچه‌ها بُر میخوره و به اینم نظر داره و از این حرفا. الان هم آقاغفورِ بی‌اعصاب که بابای همین مهربان هست اومده مسجد و داره همه رو فُحش‌کِش میکنه. فقط حاجی تو رو خدا نیا این ور ... نیا تا یه کم اوضاع آورم بشه... همش داره اسم تو رو میاره و حرفای زشت میزنه. -ینی آقاغفور موقع اذان و شلوغی جمعیت اومده و داره آبروریزی میکنه؟! حالا من به دَرَک! آبروی بچه طفل معصوم و زبون بسته خودش چی؟! -به قرآن این بابا دیوونه است ... خیلی بی آبروه ... حتی پسرشم گرفت و یه فَس کتک زد. هر چی من و آقافرشاد میخواستیم جلوشو بگیریم، نشد. آخر سر هم جلوی همه یه چَک دیگه خوابوند تو صورتِ بچه بی زبون و فرستادش خونه.] داود تا این را شنید و چهره و چشمانِ مظلوم و معصومِ مهربان را به خاطر آورد، اعصابش به هم ریخت و دنیا روی سرش خراب شد. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour