بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت پانزدهم»
🔰گلزار شهدا
آن شب صالح و تیمش به گلزار شهدا رفته بودند. قرار شده بود که هر شب یک نفر از افراد موفق در رشته خودش صحبت کند و فن و شغلش را به بچهها معرفی کند.
بچه ها از یک ساعت قبل از مغرب به گلزار شهدا میرفتند و بعد از زیارت شهدا و یه روضه مختصر، به صورت حلقهای دور هم مینشستند و تا ده دقیقه قبل از اذان مغرب و افطار، به حرفهای مهمانی را که دعوت کرده بودند گوش میدادند.
آن شب نوبت پسر اصغرآقای مکانیک بود. اسمش جمال بود و تیپ غیرمسجدی داشت اما از آنها بود که ذاتا پسرِ کاری و زحمتکش و خوش اخلاقی است. کارشناسی مکانیک خوانده بود و در همان مکانیکی پدرش کار میکرد و یک جورایی اوستای کار شده بود.
[بچهها من فنی حرفهای درس خوندم. درسمم بد نبودا اما چون بابامو دوس داشتم و از کوچیکی وقتی پشت تلفن با دوستاش درباره ماشین و موتورِ ماشین حرف میزد، خوشم میومد. دوس داشتم منم دوستایی داشته باشم و واسم زنگ بزنن و براشون از موتور ماشین و انواع ماشین حرف بزنم. بخاطر همین از دبستان که بودم، تا وقت اضاف میآوردم، میرفتم مکانیکی بابام که همتون میشناسینش.
تا این که یه معلم ریاضی تو دبیرستان داشتیم که بنده خدا ماشینش از این پژوآردیهای قدیمی بود. یه روز که ما زنگ ورزشمون بود و تو حیاط مدرسه بودیم، از دور دیدم که آردی خراب شده و روشن نمیشه و بیچاره خیلی کلافه بود. من رفتم جلو و همین طور که اون داشت با معاون مدرسهمون حرف میزد که زنگ بزنن مکانیکی و بیاد ماشینو درستش کنه، یه نگاهی به ماشینش انداختم. به خودم جرات دادم و دستمو بردم کنار موتور ماشین و با چیزایی که از بابام یاد گرفته بودم، دو سه تا پیچ رو یه کم اینور اونور کردم. شاید باورتون نشه اما ماشین از خفگی نجات پیدا کرد و کم کم روشن شد.
آقا این دبیر ریاضی رو میگی؟ اینقدر خوشحال شد و ما رو تحویل گرفت که خودم و بچهها کَفِمون بریده بود. فرداش به من گفت عمرتو اینجا تلف نکن و برو فنی حرفه ای و دنبال رشته خودت باش. دو سه ماه بعدش با بابام حرف زد و دست منو گرفت و برد فنی حرفهای و نشستم سر کلاس. من از همون سال حتی وضع مالیم بهتر شد. کم کم پول تو جیبی نگرفتم و رو پای خودم وایسادم.
بچه ها رشته مکانیکِ خودرو جزو رشته های زمینه صنعت در شاخه فنی حرفه ای هست و یکی از محبوبترین رشته های فنی حرفه ای برای پسراست. البته دخترا هم میتونن این رشته رو بخونن و شاید باورتون نشه اما خانمای بااستعدادی تو این رشته داریم. بذارین یه کم ریزتر از این رشته براتون بگم...]
نیم ساعت بعد، اذان گفتند و بچهها پشت سر صالح نمازشان را خواندند و داشتند برای خوردن افطاری شلوغ پلوغ میکردند که صالح دید هر چه برای احمد و داود زنگ میزند و اساماس میدهد، کسی تحویلش نمیگیرد. به فکر فرو رفت و نمیدانست در مسجد صفا چه قیامتی به پا شده!
🔰سر کوچه مسجد
ماشین الهام و داود به کوچه مسجد رسید. داود گفت: «همین جا نگه دار!» الهام توقف کرد. داود خیلی فکرش مشغول بود. به نقطهای زل زده بود و فکر میکرد.
الهام که نمیدانست در آن لحظات چه باید بکند و چه باید بگوید؟ آرام گفت: «بنظرم برید.»
داود به الهام نگاه کرد و پرسید: «چی؟»
الهام: «گفتم بنظرم برید. الان شما باید تو میدون باشید. باید از خودتون دفاع کنید. اگه نباشید و مردم حرف شما رو نشنوند، همین جا تمام نمیشه و بیشتر پشت سرتون حرف میزنن.»
داود نفس عمیق کشید. چشمانش را مالید و نگاهی به بیرون انداخت. سپس گفت: «تهمت، چیز خیلی بدیه. اگه بپری وسط و از خودت دفاع کنی، میگن اگه چیزی نبود، اینجوری جلز ولز نمیکرد. اگرم سکوت کنی، میگن ببین خودشم خبر از کار خودش داره.»
الهام دید حرف درستی میزند. پرسید: «خب الان تکلیف چیه؟»
داود دوباره نفس عمیق کشید و گفت: «من تا حالا چند بار دیگم تو این موقعیت بودم. نه تهمت غیراخلاقی. سرِ قضیه آبجیم و اینا. اگه بگم الان به اندازه ای که برای مهربان، همون پسری که امشب باباش جلوی همه خوابونده زیر گوشش ناراحتم و ذرهای غصه خودمو ندارم، باورتون میشه؟»
الهام لبخندی زد و رو به داود کرد و دقیق تر به داود نگاه کرد.
داود: «من همینجا پیاده میشم. دست شما درد نکنه. البته اینجا نه. وقت دارین دور بزنین و خیابون اون ور پیاده شم؟ نمیخوام از جلوی مسجد رد بشم.»
الهام همین طور که ماشینش را روشن میکرد گفت: «آره. چرا که نه. میگین چی تو ذهنتونه؟ میخواین چیکار کنین؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇