صالح گفت: «اگه بازم نمیزنین تو ذوقم، میخوام بگم به قرآن خیلی گرفتاریم این روزا. نمیتونیم صد هزارتا صلوات بفرستیم. کمترش کن جان مادرت!» داود هم به نفس نفس افتاده بود. گفت: «همین که گفتم. صد هزار تا صلوات. نمیگم تا کی؟ اما گردنمون هست که تمومش کنیم.» 🔰مغازه ساندویچی سروش سروش و آرش و غلامرضا روی صندلی های مغازه نشسته بودند و سیگار میکشیدند و بازی فوتبال خارجی نگاه میکردند. فقط سروش متوجه رد شدن داود و صالح و احمد شد. اما چون از میزان حرص و کینه آرش و غلامرضا خبر داشت، حرفی نزد تا رد بشوند و بروند. سروش فقط تا منتهی الیهی که چشمش دید داشت، آنها را با چشمش را تعقیب کرد تا این که رفتند. 🔰خانه الهام داشت میشد یک ساعت که داود قرار بود برسد اما نرسید. الهام دیگر داشت نگران میشد. گوشی را برداشت و به اتاقش رفت و به داود زنگ زد. -جانم -سلام. خوبین؟ -سلام. ممنون. خیلی نه! -چرا؟ خدا نکنه. چی شده؟ -یه مشکل پیش اومده. مجبور شدم برگردم مسجد! -نمیگی چی شده؟ -بین خودمون باشه، یکی از بچه ها گم شده. داریم دنبالش میگردیم. -ای وای. کمکی از من برمیاد؟ -فقط منو ببخش که نشد دیروز و امروز ببینمتون! -اشکال نداره. نگران شدم. حالا کی پیدا میشه؟ -جان؟ کی پیدا میشه؟! الهام متوجه سوتی‌اش شد. میخواست جمعش کند اما داود مگر ول میکرد؟ وسط آن گیر و دار ادامه داد و گفت: «قراره یه ربع دیگه یهو از پشت دیوار بپره بیرون و بگه دالی! آخه این چه سوالیه؟» -خب حالا اگه... -ببخشید باید برم. اگه آخرشب بیدار بودین، پیام میدم. کاری ندارین؟ الهام که هم از طرز حرف زدن داود حرصش گرفته بود و هم ناراحت بود که قالش گذاشته و او را با آن ناز و نیازش درنیافته، خودش را کنترل کرد و فقط گفت: «در پناه خدا.» ادامه👇