بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و سوم» وسط آن تاریکی، یکی دو تا خانم نسبتا مُسِن که میخواستند رد بشوند و برای مراسم احیا به طرف مسجد بروند، تا چشمشان به آن دو نفر افتاد که روی زمین افتاده و غرق به خون هستند شروع به جیغ کشیدن و هوار راه انداختن شدند. صدای جیغ زنان در موقع وحشت و یا اندوه زیاد شنیده اید؟ وقتی مکرر و پشت سر هم جیغ میکشند و دو دستشان را روی سر و گوششان گرفته اند و با تمام وجود فقط جیغ میکشند شنیده اید؟ صدای جیغ آن دو زن کل محله را برداشت. همه همسایه ها ترسیدند و از خانه ها ریختند بیرون. زن و مرد و پیر و جوان. صدای شلوغی و همهمه زیادتر شد. آن دو زن هنوز آرام نشده بودند. همان جا زمین‌گیر شده بودند و در نزدیکی آن دو نفر با رنگ و روی زرد کرده فقط جیغ میکشیدند. کم‌کم صدا به مسجد و بچه‌های خادم شب قدر و آقافرشاد و بقیه رسید. در کمتر از دو دقیقه، خلایق به طرف داود و سروش شروع به دویدن کردند. اینقدر کوچه شلوغ شد و صدها نفر اطراف آنها جمع شده بودند که صدا به صدا نمیرسید. از آن طرف، الهام و عاطفه و شادی و گوهر و چند نفر دیگر از خانم ها مشغول کار و آماده کردن قسمت خانمها در مسجد بودند که صدای شلوغی و سر و صدا و جیغ و داد و فریاد را شنیدند. نصف آنها ریخت بیرون از مسجد تا ببیند چه شده؟ اما عاطفه و الهام و شادی در همان مسجد ماندند. آقافرشاد جمعیت را شکافت تا رسید بالای سر داود و سروش. فورا شالگردن خودش و دو سه نفر دیگر را برداشت و میخواست موقتا خون‌هایشان را بند بیاورد که بخاطر حجم زیاد جمعیت، مدام این ور و آن ور میشد. فرشاد رو داود کرد و تندتند میگفت: «حاجی! آقاداود! صدامو میشنوی؟ حاجی جان! باشمام. صدامو میشنوی؟» سپس رو به سروش کرد و گفت: «آقا.. آقا » که دید متاسفانه چاقو به قسمت اتصال گردن و سینه اش خورده و وضعیت خیلی بدی دارد. زیر لب گفت: «یا حسین! این خیلی وضعش بده!» و با صدای بلند فریاد زد: «ماشین آمبولانس! یکی زنگ بزنه اورژانس! زود باشین. یکی زنگ بزنه اورژانس!» سپس دوباره به طرف داود رفت. دید رد چاقو چنان از آرنج تا انگشت شصتش با عمق نسبتا زیاد اصابت کرده که خون همه لباس و عبا و قبای داود را فرا گرفته. چون خون هنوز جوشش داشت، متوجه شد که رد دست داود آسیب جدی دیده و باید فورا آن را بند بیاورد. بخاطر همین یکی از شالگردن ها را محکم دور دست داود کرد و آن را گره داد. اما هر چه با داود حرف میزد، چشمانش بسته بود و اندکی رعشه داشت و دندانش به هم میخورد. معلوم بود که شوک خیلی بدی به داود وارد شده است. اما وضعیت سروش خیلی بدتر بود. وقتی زخم عمیق به پایین گردن و روی استخوان بالای سینه خورده باشد، جای خیلی بدی است. نه میشود چیزی دورِ آن کرد و آن را بست. و نه میشود خون را به راحتی بند آورد. فقط بزرگترین شانسی که سروش آورده بود این بود که به رگ گردن و مثلا بالای قلب و این جاها آسیب آنچنان جدی نرسیده بود. معجزه وار از کنار رگش عبور کرده بود. ولی سروش هم کاملا بی‌هوش افتاده بود. ادامه👇