با این جمله، صدای گریه مردم به هوا رفت. زمین و زمان و در و دیوار با مردم مسجد و کوچه ها گریه میکرد. حاجی عدالت لحظه ای تمرکز کرد و نفس عمیقی کشید و با سوزی که داشت شروع کرد: [می گذرد کاروان روی گل ارغوان قافله سالار آن سرو شهید جوان در غم این عاشقان چشم فلک خون فشان داغ جدایی به دل آتش حسرت به جان خورشیدی ، تابیدی ، ای شهید در قلب ها جاویدی ، ای شهید...] رسما داشت مردم را میکُشت. با آن سوز و فغان و حال و حسی که روی منبر داشت. و البته شعری که وقتی چشمش بست، به زبانش جاری شد و همان شد روضه. تا این که رسید به این جا که: [ وقت جدایی رسید باد مخالف وزید از شرر داغ تو پشت برادر خمید پشت و پناهم شکست پشت سپاهم شکست فاطمه در کربلاست علقمه در خون نشست از جان خود سیرم ای خدا من بی او میمیرم ای خدا...] 💎بیمارستان از بین همه حال الهام تماشایی تر بود. کلا خودش و تیپ و کلاس و همه چیزش را فراموش کرده بود. گوشه ای کِز کرده بود و همین طور که همه قرآن به سر داشتند، او دستش را به نشان بی کسی و نداری روی سرش گذاشته بود. چادر سیاهش را روی صورتش کشیده بود. پاهایش را توی سینه اش جمع کرده بود و بیچاره وار آرام به سرش میزد و زیر لب هقهق میزد و میگفت: « من بی او میمیرم ای خدا...» آقافرشاد مراسم مسجد صفا را از طریق اینستا در پشت در اتاقی که داود و سروش روی تخت افتاده بودند، برای بقیه پخش میکرد و خودش هم بی امان گریه میکرد. تا این که حاجی عدالت، همین طور که داشت میخواند و خودش و خلائق را از زمین و زمان کَنده بود، رسید به اینجا که: [وقت جسارت شده ... موقع غارت شده ... خواهرت آماده‌ی ... بندِ اسارت شده...] و بچه های پایین شهر هم که غیرتی... مخصوصا سرِ ناموس... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour