🌿🌿
#مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
صبح روز بعد، محمد در کتابخانه حوزه بود که پیامک صفیه را روی گوشی همراهش دید. نوشته بود: «سلام. خوبی. صبح بخیر. دیشب زنگ نزدی!»
محمد همان لحظه گوشیاش را شارژ کرد و برای صفیه زنگ زد.
-سلام. خوبی؟
-سلام. ممنون. شما چطوری؟
-الهی شکر. صفیه کاش بودی اینجا. اتفاقات جالبی افتاده.
-من حتی نمیتونم از درِ خونه مادرم بیرون برم. حتی خونه خالهام که دو قدم بیشتر تا خونه مادرم فاصله نداره، نمیتونم برم.
-راستی بچهمون چطوره؟
-خوبه. خدا را شکر.
-به اسمش هم فکر کردی؟
-حالا میخواستم همینو ازت بپرسم. اگه پسر شد اسمش میخوای چی بذاری؟ چون مامانمم میگفت شاید پسر بشه.
-نمیدونم. ولی کلا از اسم محمد خیلی خوشم میاد. ولی باید یه چیز دیگه هم بعدش باشه که بتونم راحت اسمشو تلفظ کنم.
-چی تو نظرته؟
-من خیلی اسم طاها رو دوست دارم. هم قرآنی هست. هم اسم پیامبر هست. هم اسم قشنگیه.
-تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بنظرم قشنگ میاد.
-پس از حالا بهش میگم طاها؟
-زود نیست؟ بذار جون بگیره. بذار تو دلم تکون بخوره.
-میخوره ایشالله. غصه نخور. از حالا وقتی خواستی باهاش حرف بزنی، بهش بگو طاها. طاهاجان.
-محمد کی میایی؟
-خدا بزرگه. نمیدونم تا کی اینجا مراسم باشه. ولی شاید مثلا دوزادهم سیزدهم محرم راه بیفتم بیام جهرم.
ادامه 👇👇