بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️پسر نوح⛔️ ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «فصل پنجم» قسمت: شصت و چهارم تهران_ خوابگاه تصمیم برای زندگیمون، کار خودم به تنهایی نبوده و نیست و باید با خانمم حرف میزدم و مشورت میکردم. باید میدیدم نظر اون چیه؟ اصلا میاد یا نه؟ شب بود و دراز کشیده بودم. گوشیمو برداشتم و براش تماس گرفتم: سلام و رحمت الله سلام و رحمت الله و برکاته آقا ... احوال شما؟ من کوچیک شمام! شما بزرگوارید فعلا ... تا ببینم چرا اظهار کوچیکی میکنی! ای بابا ... چه خبر؟ بچه ها چطورن؟ حالمان بد نیست ... غم کم میخوریم ... کم که نه ... هر روز کم کم میخوریم! خدا نکنه! بچه ها اذیتت کردن؟ نه بیچاره ها ... اونا خودشون اذیتن! خانمی! بعله! خانمی! جان! جونت به سلامت ... نظرت چیه بیاییم تهران؟ بیاییم تهران؟ مگه الان کجایی؟ نه ... منظورم اینه که کلا بیاییم تهران! خب ... دیگه چه خبر؟ خودت چطوری؟ جدی میگم ... نظرت درباره زندگی تو تهران چیه؟ (سکوت کرد ... از اونا که حسش میکنم و دلم واقعا به تپش میفته و دوس ندارم هیچ وقت پیش بیاد) نفس عمیقی کشید و گفت: چطور؟ گفتن باید بیایی تهران؟ آره ... البته شرایطم جوریه که اگه تهران مشغول بشم بهتره ... میزان دسترسی ها و اثرگذاری و... محمد من همیشه تا اسم تهران و شلوغ پلوغیش و کار تو و اینا ....... محمد من نمیتونم الان حرف بزنم ... جان محمد قطع نکن ... پیشت نیستم که بیام دنبالت و نازت بکشم ... اگه بفهمم داری گریه میکنی، خیلی ناراحت میشم که نمیتونم آرومت کنم. (با گریه و بغض گفت) محمد حواست هست ... ما روز به روز داریم از هم دور میشیم ... تو دیگه آدم آدمای دیگه هستی ... خیلی وقتی برای من نمیذاری ... (من همیشه از شنیدن این حرفها روزگارم تیره و تار میشه... به خاطر همین نمیدونستم چی بگم ... ترجیح دادم فقط سکوت کنم) ادامه داد و گفت: محمد من از تهران میترسم ... به فاطمه زهرا میدونستم ... اصلا به دلم افتاده بود که وقتی این ماموریتت اینقدر طول میکشه، بعدش اتفاق باب دل من و مطابق میلم نمیفته و میگن باید بیایی تهران! (همچنان سکوت کرده بودم و تو دلم براش میمردم) با بغض گفت: محمد تو هر بار زنگ میزنی باید ته دل منو خالی کنی ... دختر نازنازیی هم نبودم که بخوام بگم به خانوادم وابستم و نمیتونم برم غربت ... اما اینقدر حقم نیس ... حقم نیس که همش یا منتظر زنگت باشم یا منتظر خبرت! میفهمی چی میگم؟ من واقعا بعضی وقتا روانی میشم از بس میترسم که یهو یه نفر زنگ بزنه و بگه تو ... (دیگه خیلی گریه کرد ... نتونست ادامه بده ...) گفتم: ببین قربونت برم ... من میخوام بیارمتون پیش خودم ... میخوام تنها نباشیم ... نه من و نه خودت ... گفت: میشه بس کنی؟ میخوای بیاریمون پیش خودت؟ کدوم پیشت؟ پیشی که هر از چند روز، سه چهار ساعت بیایی خونه بخوابی و یهو بیسیم بزنن که پاشو بیا که پیش من نیستی! نمیتونم حرف بزنم... ناراحت نشو ... فعلا ... خدافظ ... و قطع کرد... ذهنم به هم ریخته بود. همیشه اولش تا جیگرمو خون نکنه و یا کلی نه و نچ تو کار نیاره، راضی نمیشه. خیلیم دوسش دارم اما ... بعضی وقتا حوصلم سر میره که بخوام به همه توضیح بدم ... همش سه چهار دقیقه مکالممون بود ... اما پنج دقیقش اشک و آه و گریه بود ... تا یه چیزیم بگیم، فورا میگن شما مرد هستی و باید درک کنی و اونا خانمن و ای چیزا ... بگذریم ... ادامه دارد... @mohamadrezahadadpour