به جان حسرتت را قمر می برد و داغ تو را بر جگر می برد هر آن کس به شوق تو شوریده شد کجا جان سالم به در می برد ؟ چه حُسنی به چشمت خدا داده که دل از راه و از رهگذر می برد قصیده ، رباعی ، غزل ، مثنوی چه نازی به عشقت هنر می برد چنان خوب و خوش محضری که حسین تو را با خودش هر سفر می برد همیشه کنار تو ای مهربان در آرامشی خوش به سر می برد بخواهد اگر هم بتی بشکند به دوش تو حتما تبر می برد (ابوفاضل آمد) نفس حبس هیس دل از دشمنت این خبر می برد به میدان بچرخ و بزن سر ، که ارث همیشه پسر از پدر می برد چه شهدی کلام تو دارد ---- مگر؟ چه اندازه شربت ، شکر می برد همان جای ِ مُهر ِ به پیشانی ات دل از فاطمه آن قدر می برد... که حیدر سر سجده هایش ، قرار ز رُکن و ز هِجر و حَجر می برد سرش را غلامت گرفته به دست بگویی تو هر جا ، ببر می برد حسودم به آن لحظه که نام تو به لب های خود محتضر می برد سقایت اگر کار دستان توست قضا را به حُسن قدر می برد تو مجموع الاضدادی و یک تنه دمت بار هر خیر و شر می برد ببخشا به شاعر به این خسته ای که شعرش به پایان اگر می برد... نفهمیده آنجای روضه که مرد دو دستش چرا بر کمر می برد روح الله قناعتیان جهرمی