⛔️ خاطرات کاملا قسمت نوزدهم فضای عجیبی در روزهای کرونایی در قرارگاه های بچه های جهادی و طلاب حاکم بود. اون از بیمارستانش. اون از قرارگاهش. اون از سردخونه و مرده شور خونش و ... وقتی اون پسر اعدامی رو شستیم و یه دست کفن مرتب هم کردیم و آماده شد، گذاشتیم که هر وقت خواستن بیان ببرن و دفنش کنند. بچه ها از یه در دیگه میخواستن خارج بشن که حتی نفهمن این پسر کیه و کس و کارش کین و کجایین؟ ولی یه جوری بود. دل کندن ازش سخت بود. حالا ما کلی آدم شسته بودیم و تیمم داده بودیما. ولی اون جوون یه جور خاصی بود. انگار تو وجودش آهن ربا داشت که همینجوری بچه ها ایستاده بودن و نگاش میکردن. من اگه یه روزی قرار باشه واسه بچه هام از کرونا و روزای خاصش بگم، محاله که دو نفر رو یادم بره و از اونا چیزی نگم: یکی بنیامین! که خدا بگم چیکارش کنه؟ اصلا خرابمون کرد و رفت! یکی هم همین جوون اعدامی! که انگار داشتیم بعد از مرگش میشناختیمش ولی دیگه دیر شده و باید خاکش کنن. بگذریم ... بچه هایی که غسل میدادن و زحمت کفن و دفن اموات کرونایی رو میکشیدن، اگه جا داشت غسل میدادن اما اگه هم دیگه نمیشد تیمم میدادند. حتی الان شنیدم که بعد از روزهای اول که تیم ما اونجا فعال بود، سایر تیم ها مجبور شده بودند اغلب اموات را فقط تیمم بدهند و شرایط غسل را نداشتند. نتیجه سلامتی من و چند تا از بچه های دیگه اومده بود و کم کم باید کلا قرارگاه را هم ترک میکردیم و جای خودمون رو به سایر اعزّه میدادیم. ولی با یک چیزی روبرو بودیم که نمیشد ازش گذشت ولی واجعا جای کار داشت. اونم این بود که تعداد بانوی غساله کم بود و کم کم داشت میزان و تعداد اموات بانو هم افزایش پیدا میکرد. از یه طرف اغلب خواهرا و خانواده ها بنا به شرایط و تکلیفی که داشتند مشغول دوختن ماسک و لباس مخصوص و این چیزا بودند و از یه طرف دیگه شاید حداکثر خواهرانی که از بانوان محترم طلبه بودند و جهادی در کار غسل دادن اموات داوطلب شده بودند سه نفر بود. البته جایی که ما بودیم سه نفر بودند و من اطلاعی از سایر جاها ندارم. اون سه بنده خدا دیگه بیشتر از یک هفته صلاح نبود اونجا باشن. هم به خاطر سلامتی و هم به خاطر شرایط روحی و این چیزا. بندگان خدا خودشون هیچی نمیگفتند و اعتراضی نداشتند. ولی خب! بچه ها باید یه فکری به حالش میکردند تا خدایی نکرده شاهد حادثه ناگوار برای اونا نباشیم. نشستیم دور هم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم؟ هر کسی یه چیزی گفت ونظری داد. یکی گفت فراخوان بدیم اما بنا به دلایل متعدد این پیشنهاد رد شد. یه نفر گفت با یکی دو تا از حوزه ها صحبت کنیم و بگیم اساتیدشون زحمتش بکشن اما خیلی از این پیشنهاد هم استقبال نشد. دو سه نفر گفتند خانمای خودمون اعلام آمادگی کردند و از ظرفیت همینا استفاده کنیم اما اینم جالب نبود و نمیخواستیم از یک خانواده، هم پدر گرفتار باشه و هم مادر! با اینکه خیلی هم اصرار داشتند اما صلاح نبود. خلاصه مونده بودیم چیکار کنیم. بعد از دو ساعت جلسه و بحث، چون نمیخواستیم الا بختکی کار کنیم، قرار شد استراحت کنیم و ادامه بحث را بندازیم برای بین الطلوعین فرداش. رفتم دراز بکشم که یادم به گوشیم افتاد. گوشیمو برداشتم و یه ضد عفونی کردم و روشنش کردم. ماشالله شاید دو هزار تا پیام نخونده داشتم. همینجوری که چشمی داشتم به عزیزانی که پیام دادند نگاه میکردم، یهو چشمم خورد به اکانت «محمد» و فورا بازش کردم. نوشته بود: «سلام. تماس فوری.» دیگه نگا نکردم ببینم ساعت چنده؟ فورا زنگ زدم براش: «ما با ولایت میمانیم شور ما از عاشوراست ...» فورا برداشت. گفتم: سلام علیکم