⛔️⛔️کارتابل
نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت یازدهم»
از صبح چند تا جلسه داشتم و کلی چیز میز نوشتم و کارتابلامو چک کردم و ... اما برخلاف همیشه، دلم میخواست فورا شب بشه و الف پاشه بره مطب اون خانم دکتر و همه چیز مرتب پیش بره و ...
اما اون روز برخلاف هر روز که فورا شب میشد، اصلا شب نمیشد و عقربه های ساعت، با ناز و کرشمه، قدم به قدم پیش میرفتند.
شب قبلش نخوابیده بودم و چشمام سوز داشت. عصر که یه کم کارها خلوت تر شده بود، گفتم یه چرت بزنم. از وقتی دفترمو عوض کردم و به این بخش منتقل شدم، صندلی راحتی خودم نیاوردم و به خاطر همین مجبور شدم برم تو نمازخونه دراز بکشم.
وقتی میخواستم بخوابم، گوشیمو آوردم بیرون و یه تماس واسه خانمم گرفتم:
[اون: الو
من: سلام
اون: سلام آقا ... احوال مبارک؟
من: قربانت!
اون: خانواده چطورن؟
من: کنیز شمان!
اون: کلا وقتی یه نفر ازت حال منو میپرسه، خدا وکیلی میگی کنیز شمان؟
من: نه! دیوونه شدم مگه؟
اون: پس چی میگی؟
من: میگم خودم کنیزتونم!
اون: خیلی خب حالا ... چه خبر؟ چرا صدات اینجوریه؟
من: خرابم. خستم. خوابم میاد.
اون: راستی دیشب کجا بودی؟
من: جسارتا حالا یادتون اومده که دیشب نیومدم خونه؟
اون: گفتم یکی نیستا ... اما هر چی فکرش کردم اصلا یادم به تو نبود!
من: دست شما درد نکنه! وقتی یه گربه دو شب اومد تو حیاط خونه یه نفر و میو میو کرد، شبای بعدش اگه نیومد دلتنگش میشن! ینی من از گربه هم کمترم؟
اون: آهان ... گفتی گربه ... خب تو هم میو میو بکن تا یادت کنم!
من: ینی الان لنگ میو میو کردن منی؟
اون: خب حالا ... گفتم چرا نیومدی؟ کجا بودی؟
من: دنبال یه لقمه نون حلال!
اون: خدا ازتون قبول کنه!
من: ایشالله ... میگما ...
اون: جانم
من: بچه ها چطورن؟
اون: خوبن ... عالی ... مشکلی نیست ... محمد صدات یه جوری نیست؟
من: نه عزیزدلم ... خوبم ...
اون: یا فاطمه زهرا ... چی شده که میگی خوبم؟
من: بابا هیچی ... دراز کشیدم ...
اون: کجا؟ خداوکیلی بیمارستان نیستی؟
من: نه عزیزدلم ... به خدا توی نمازخونه هستم ... چرا استرسی هستی تو؟
اون: تو استرسیم کردی ... داشت قلبم از جا کنده میشد.
من: خدا نکنه . آره بابا . چون خستم یه کم دراز کشیدم. گفتم یه سلامی عرض کنم.
اون: لطفا مرتب خسته باش و یاد من بیفت و یه زنگی ... اس ام اسی ... حالی ... احوالی ... والا ما هم آدمیم ...
من: تو فرشته ای!
اون: فرشته کیه؟!
من: یه چیزی از دهنم درمیاد و بهت میگما!
اون: اگه فرشتم، به خاطر خدا امشب زودتر بیا ... باشه؟
من: اتفاقا امشب یه کار مهم دارم. اگه دیدم حله و نیاز به حضورم نیست چشم!
اون: آخه چه کار مهمی هست که مهم تر از منه؟
(حالا مثلا باید از پرونده الف و اون خانم دکتره و پلوتیکی که زدیم چی میگفتم که بگم مثلا مهم هست و باید بمونم؟! فقط گفتم:) هیچی! همش فدای یه تار موهات!
اون: (به سبک خانم شیرزاد) واقعا؟! حتی امنیت ملی؟
من: دیگه سوالات سخت نپرس!
اون: برو ... برو که دیگه داره خوابت میبره ... میخوای صدات کنم؟
من: اگه این کارو بکنی که آقایی کردی!
اون: یه ساعت دیگه خوبه؟
من: نه عزیزم. یه ربع دیگه صدام بزن.
اون: حداقل نیم ساعت بخواب که چشمات قرمز نکنه!
من: حالا نیم ساعت ... صدام کنیا ...
اون: چشم آقایی ... چشم ... اگه دین و ایمان همکارات که ممکنه صدامونو شنود بکنن بهم نمیخوره، میخوای یه دهن برات لالایی بخونم؟
من: برو ... برو که دیگه داری چرت و پرت میگی! کاری نداری؟
اون: فقط لطفا زود بیا ... به خدا سپردمت!
من: زنگ بزنیا ... مخلصم ... یا علی! ]
آدم هر روز کلی کلمه میشنوه. بعضی کلمات آبادت میکنه و با بعضی کلمات، خرابتر میشی!
کلمه ای که از سر لطف و تعلق خاطر و از میان لبهای محرم اسرار و زندگی ما مردها بیرون می آید، لذیذترین پیام و خسته نباشی دنیاست ...
حتی اگه پر باشد از لیچار و طعنه و خنده ...
وقتی میدونی که تهش یه دلتنگی ساده و یه دل پرتوقع و تشنه بودنت هست، فقط دلت میخواد ساکت بشی تا اون حرف بزنه ...
فقط و فقط اون حرف بزنه ...
حالا هر حرفی ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه