🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_یکم
دادن!» متوجه نمی شدم چه میگوید بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم.
می خواستم بگویم نرو. نیازی به قهر و دعوا نبود. می توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم می داد. می گفت: «مادری تنها پسرش میخواسته بره جبهه به زور راضی میشه. وقتی پسرش دفعه اول بر می گرده، دیگه اجازه نمیده اعزام بشه یه روز که این پسر میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه.
این نکته آقای پناهیان در گوشم بود با خودم گفتم: اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا بره، من مانع هستم از اول قول دادم مانع نشم
وقتی از سوریه بر می گشت بهش میگفتم حاجی گیرینوف شدی هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی؟ در جوابم فقط میخندید.
این اواخر دو تا پلاک می انداخت گردنش میگفتم فکر می کنی اگه دو تا پلاک بندازی، زودتر شهید میشی؟ میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سرگذاشتنش را داشتم میگفت: بابا این پلاکا هر کدوم مال یه مأموریته!»
تمام مدت مأموریتش خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخم هایم را به جان می خریدند. دلم از جای دیگر پر بود سر آنها غر میزدم. مثل بچه ها که بهانهٔ مادرشان را می گیرند احساس دلتنگی می کردم. پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که «اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم!» بعد میگفت: «گوشی رو بدین مرجان!» وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری می گفتم:.....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚
#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿