🔻 مقتل حضرت
#قاسم_بن_الحسن صلواتالله علیهما
#بخش_دوم🔻
🥀رجزخوانی و کارزار رفتن حضرت قاسم
🥀 پس حضرت قاسم علیهالسّلام عزم میدان نمود در حالی که اشکهایش بر چهره روان بود و فرمود:
اگر مرا نمىشناسيد من فرزند حسن عليهالسّلام، سبط جناب پيغمبرِ پسنديده و مؤتمن صلى الله عليه و آله هستم، و این حسین علیهالسلام است، چون اسیر در بند ميان گروهى كه هرگز از نزول باران ابر رحمت خدا سيراب نباشند.
🥀 رخسار مبارك آن بزرگوار مانند مه شب چهارده مى درخشيد و مشغول كارزار و جنگ سخت شديد و نمايان گرديد، با وجود صغر سنّ و عطش خود سى و پنج نفر از آن ناكسان بدگهر را به آتش دردناك سقر واصل نمود. به روايت ابومخنف هفتاد نفر ناكس از شجاعان لشگر را به درك اسفل جهنم فرستاد.
🥀 حمید گوید: من در ميان لشكر ابن سعد بودم و به اين نوجوان نظر مىكردم. او داراى يك پيراهن و لباس و نعلينهائى بود كه بند يكى از آنها گمان ميكنم بند نعلين چپ او بود قطع شده بود. عمرو بن سعد ازدى گفت: به خدا قسم من به اين نوجوان حمله میكنم. من گفتم: سبحان اللَّه، منظور تو از اين عمل چيست؟ به خدا قسم اگر اين نوجوان مرا بزند من دست به سوى او دراز نخواهم كرد. اين افرادى كه ميبينى او را محاصره كرده اند برايش كافى خواهند بود. ولى وى گفت: به خدا قسم من اين كار را خواهم كرد. سرانجام وى به آن نوجوان حمله كرد. او هنوز برنگشته بود كه با شمشير بر فرق او نواخت و آن نوجوان با صورت در افتاد و فرياد زد: يا عماه...
🥀 اما در لهوف آمده است:«ابن فضيل ازدى ضربتى بر سر مباركش فرود آورد، که آن را بشكافت، آن نوجوان با صورت به زمين آمد و فریاد زد: يا عمّاه...
📕 محنالابرار
📕 نفسالمهموم
📕 لهوف