💢قصه کودکانه - شماره ۲
🔹خرگوش کوچولو و گل بهار
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدای خوب و مهربون هیشکی نبود.
در گوشهی جنگلی آرام، خرگوش کوچولویی زندگی میکرد به نام پونی.
پونی دلش پر از آرزو بود. بیشتر از همه، آرزو داشت روزی دوستان خوبی داشته باشد تا با آنها بازی کند، بخندد و دلش تنها نباشد.
مامانش گفته بود:
وقتی اولین گل بهار از دل زمین بیرون میآید، هر کسی که با دل پاک به آن نگاه کند، میتواند یک آرزوی قشنگ بکند.
پونی از همان روز، هر صبح با چشمهای پر از امید از لانه بیرون میآمد. به چمنها نگاه میکرد، به بوتهها و خاک نرم... دلش میخواست گل را ببیند و از ته دل آرزو کند که دوستانی پیدا کند که با او مهربان باشند.
یک صبح زود، آفتاب تازه لبهی کوهها را روشن کرده بود. پونی با دل تپنده و چشمهای براق بیرون رفت. اما زمین هنوز خیس بود و پاهای کوچکش روی برگهای نمدار لیز خورد. پونی با یک قل خوردن افتاد و پایش درد گرفت. نتوانست بلند شود و گوشهای نشست. دلش گرفته بود.
در همان لحظه، سنجاب بازیگوشی به نام توتی، جیرجیرک مهربانی و جغد دانا از راه رسیدند.
توتی گفت: «نترس پونی، ما اینجاییم و کمکت میکنیم.
جیرجیرک گفت: من برات برگ نرم میارم تا راحتتر استراحت کنی.
جغد دانا گفت: نگران نباش، گاهی زمین خوردن، شروع دوستیهای قشنگه.
آنها با هم پونی را در گوشهای نرم و گرم گذاشتند و از او مراقبت کردند.
روز بعد، پونی هنوز نمیتوانست راه برود. توتی با لبخند جلو آمد و گفت:
چشمانت رو ببند. برات یک چیز خیلی قشنگ آوردیم.
پونی چشمانش را بست. وقتی باز کرد، دید یک گل بنفش و کوچک در گلدانی ساده، جلوتر از او نشسته. گل بهاری!
توتی گفت: تو دلت میخواست گل رو ببینی، ما هم رفتیم پیداش کردیم. چون برات مهم بود.
پونی با لبخندی پر از شگفتی گفت:
من امروز گل بهار رو دیدم... ولی انگار آرزوم زودتر از اون برآورده شد. شما همون دوستهایی هستین که دلم میخواست داشته باشم.
دوستانش به هم نگاه کردند، خندیدند، و پونی را در آغوش گرفتند.