💢قصه کودکانه - شماره ۱
🔹سارا و هدیهی تولد
در یک روز بهاری، سارا کوچولو با مامانش به مسجد محله رفتند تا نماز بخوانند. مامان به او گفته بود:
عروسکت رو نبر عزیزم، مسجد جای بازی نیست.
اما سارا یواشکی عروسکش، نازی رو پشتش قایم کرد و با خودش برد. نازی رو خیلی خیلی دوست داشت.
توی مسجد، سارا کنار دختربچهای نشست به نام مریم. مریم آرام گریه میکرد. سارا با نگرانی پرسید:
چرا ناراحتی؟
مریم با صدای آروم گفت:
امروز تولدمه، ولی مامانم برام عروسک نخرید.
سارا گفت:
خب به بابات بگو برات بخره!
مریم آه کشید و گفت:
بابام... رفته پیش خدا.
سارا به نازی نگاه کرد. دلش میخواست محکم بغلش کنه، اما یاد حرف مامان افتاد:
کارهای خوب، دلِ خدا رو خوشحال میکنه.
سارا با لبخند، نازی رو به مریم داد و گفت:
این مال تو باشه. تولدت مبارک!
مریم لبخند زد و با خوشحالی، سارا رو بوسید. وقتی سارا و مامانش به خانه برگشتند، مامان سارا سفرهای قشنگ و رنگارنگ براش پهن کرده و گفت:
دختر عزیزم غذای مورد علاقهتو پختم، چون میدونستم دختر مهربون و خوبی هستی!
آن شب، سارا در خواب دید که فرشتهها دور سرش پرواز میکنند و با لبخند میگن:
خدا از مهربونیهای کوچولوها خیلی خوشحال میشه!