💢قصه کودکانه - شماره ۳ 🔹بادبادک رنگین کمانی در دهکده‌ی سبزِ جنگلی، روز آفتابی و قشنگی بود. بچه‌حیوان‌ها با ذوق و شوق مشغول ساختن بادبادک بودند. قرار بود عصر همگی به تپه‌ی بلور که محل بازی دسته جمعی‌شون بود بروند و بادبادک‌هایشان را به آسمان بسپارند. فندق، سنجاب کوچولوی پرانرژی، با دقت یک بادبادک نارنجی با دم قرمز ساخته بود. از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و فریاد می‌زد: بادبادک من از همه بالاتر می‌ره! بقیه‌ی بچه‌ها خندیدند و گفتند: ما هم همین‌طور! عصر شد و همه به تپه رفتند. یکی یکی بادبادک‌هایشان را به باد سپردند. اما ناگهان... پُف! بادبادک فندق پاره شد و روی زمین افتاد. سنجاب کوچولو ساکت شد. در گوشه‌ای از تپه نشست، دم پشمالویش را بغل کرد و اشک‌های ریزش را پنهان کرد. موشی، خرگوش، جوجه‌تیغی، با اینکه مشتاق بودند به بازی ادامه دهند، به سمت فندق دویدند. خرگوش مهربان گفت: اگه تو ناراحتی، ما هم بازی رو دوست نداریم ادامه بدیم و پیش تو می‌مونیم موشی اضافه کرد: بادبادک من سالمه، ولی تنهایی بازی کردن اصلاً حال نمی‌ده! جوجه‌تیغی با ذوق پیشنهاد داد بچه‌ها یه فکری، بیاین همه با هم یه بادبادک جدید بسازیم! یه بادبادک بزرگ و رنگارنگ که مال همه‌مون باشه. همه با خوشحالی موافقت کردند. تکه‌های بادبادک پاره‌شده‌ی فندق را برداشتند و با کمک هم، یک بادبادکِ رنگین‌کمانی ساختند: نوک آبی، دم زرد، بدنه صورتی و گوشه‌های سبز! وقتی بادبادک به آسمان پرکشید، بچه‌ها با هم زیرش دویدند و دست‌هایشان را بالا بردند. فندق از ته دل خندید و گفت: شما بهترین دوست‌های دنیا هستین! و آن روز، بادبادکِ دوستی از همه‌ی بادبادک‌ها بالاتر پرواز کرد.