📍تیر ماه بود و هوا بسیار گرم، در حال عقب نشینی راه را گم کردیم، بیست و یک ساعت در راه بودیم... در زیر یک درخت از فرط خستگی به خواب رفتیم، 📍ساعتی بعد با صدای حرکت تانک از خواب پریدیم، ما در محاصره‌ی عراقی‌ها بودیم. آن‌ها جلو آمدند و دستان ما رابستند، بعد همه‌ی ما را روی تانک نشاندند.... 📍وارد اردوگاه شدیم، حسابی مارا کتک زدند. بعد هم تفتیش کردند و همه چیز را از ما گرفتند بعد هم وارد زندان الرشید شدیم، 📍یک بسیجی همراه ما بود که بدنش غرق خون بود،.... تمام زخم‌های او عفونت کرده بود. 📍چند روز بعد هم به شهادت رسید. سرباز عراقی را صدا زدیم و گفتیم: یکی از اسرا شهید شده!🕊 چند عراقی با یک برانکارد آمدند، وقتی وارد سالن شدند بوی عطــ🌸ـــر عجیبی فضا را پر کرده بود. 📍عراقی‌ها با تعجب به دنبال منشاء این بوی‌ عطر بودند، همه به پیکر شهید خیره شده بودند، بوی عطــ🌸ـــر از بدن او بود. افسر عراقی جلو آمد و با کابل شروع به زدن ما نمود، می‌گفت: شما به این جنازه عطـــ🌸ــر زده اید که بگویید شهدای ما بهشتی هستند. 📍گفتم: شما که همه چیز را گرفتید مگر برای ما عطــ🌸ـــری مانده، درثانی تمام بدن او عفونت داشت، بوی عطر نمی‌تواند جلوی بوی عفونت را بگیرد. 🦋اما آن‌ها فقط می‌زدند، آن بسیجی غریب را نمی‌شناختم، حتی اسمش را نمی‌دانستیم، او هم غریبانه در سرزمین غربت به خاک سپرده شد.🦋 📚شهید گمنام، ص۱۳۳ انتشارات ابراهیم هادی •┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈• مبلغ: خانم عبداللهی ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚═════🎒🎒═╝