داستان “چادر گل‌گلی مادربزرگ” سحر، دختر کوچولوی مهربانی بود که عاشق مادربزرگش بود. یک روز عصر، مادربزرگ به او گفت: “سحر جان، امشب می‌خواهیم با هم به مسجد برویم. می‌خواهم که تو هم با من بیایی.” سحر از خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: “خیلی عالیه! اما… مادربزرگ، من چادر ندارم. چطوری به مسجد بروم؟” مادربزرگ با لبخند گفت: “نگران نباش، عزیزم. من یک چادر گل‌گلی دارم که سال‌ها پیش برای خودم دوخته بودم. می‌توانیم از آن برای تو استفاده کنیم.” سحر با هیجان گفت: “وای! چقدر خوب! می‌توانم آن را ببینم؟” مادربزرگ به اتاقش رفت و چادر گل‌گلی را که پر از گل‌های رنگارنگ بود، آورد. وقتی سحر چادر را دید، با خوشحالی گفت: “این خیلی زیباست! اما نمی‌دانم چطور باید آن را سر کنم.” مادربزرگ با حوصله چادر را روی سر سحر گذاشت و به او یاد داد که چطور باید آن را مرتب کند. سحر جلوی آینه ایستاد و خودش را تماشا کرد. او احساس می‌کرد شبیه مادربزرگش شده است. در راه مسجد، سحر از مادربزرگ پرسید: “مادربزرگ، چرا باید چادر سر کنیم؟” مادربزرگ با مهربانی جواب داد: “چادر مثل یک لباس زیبا و محترم است که نشان می‌دهد ما به خودمان و به دیگران احترام می‌گذاریم. وقتی چادر می‌پوشیم، مثل یک گل قشنگ هستیم که همیشه از خودمان محافظت می‌کنیم.” وقتی به مسجد رسیدند، سحر با افتخار چادر گل‌گلی‌اش را سر کرده بود. او احساس خاصی داشت، انگار بزرگ‌تر و محترم‌تر شده بود. آن شب، سحر تصمیم گرفت از مادربزرگش بخواهد که یک چادر مخصوص خودش برایش بدوزد تا همیشه بتواند آن حس زیبا و آرامش‌بخش را با خود داشته باشد.