چادر قشنگ فاطمه فاطمه دختری مهربان و بازیگوش بود. موهای بلند و مشکی‌اش مثل شب تاریک براق می‌درخشید. یک روز، مامان فاطمه یک چادر قشنگ و رنگی برایش خرید. چادر گل‌های زیبایی داشت و مثل یک باغ رنگارنگ بود. فاطمه خیلی ذوق کرد و چادر را سر کرد. جلوی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد. چادر قشنگش را خیلی دوست داشت. انگار یک پرنده‌ی رنگی شده بود که در باغچه‌ی مامان بزرگ پرواز می‌کند. فاطمه با چادر جدیدش به حیاط رفت. بچه‌های همسایه دورش جمع شدند و به چادرش نگاه کردند. یکی از بچه‌ها گفت: «فاطمه، چادرت مثل یک ابر رنگارنگ است!» فاطمه لبخندی زد و گفت: «این چادر مثل یک هدیه قشنگ از طرف خداست. خدا می‌خواهد همه ما زیبا و خوشحال باشیم.» فاطمه با چادر جدیدش به مسجد رفت. وقتی وارد مسجد شد، همه به او لبخند زدند. امام جماعت هم سر فاطمه را نوازش کرد و گفت: «فاطمه جان، تو مثل یک گل زیبا هستی.» فاطمه احساس کرد که خیلی مهم است. او فهمید که چادر فقط یک لباس نیست. چادر نشانه‌ی پاکی و زیبایی درونی است. از آن روز به بعد، فاطمه همیشه چادرش را با افتخار سر می‌کرد. او می‌دانست که با داشتن چادر، یک دختر مسلمان واقعی است.