❇️ خانه‌ای ساده، عشقی بی‌پایان. 💠 دستم را گرفت، گرمای دستانش آرامشی در رگ‌هایم جاری کرد. 🔸مرا کنار خود نشاند و گفت: بار خدایا! این دو محبوب ترین مخلوقات در نزد من هستند. پس تو هم این دو را دوست بدار و در نسل آنها برکت قرار ده و از جانب خودت نگاهبانی بر آنان بگمار. این دو و فرزندانشان را از شر شیطان مصون بدار. 🔸زره‌ تمام دارایی‌ام بود، فروختمش. کمی عطر، یک پیراهن هفت درهمی، یک مقنعه و تن‌پوش بلند سیاه خیبری و کمی لوازم خانه خریدم. 🔸فاطمه برای شب عروسی لباس کهنه ای به تن کرد و لباس نواش را به فقیر داده بود. 🔸خانه‌ای نداشتیم جز اتاقی ساده، اما دلمان گرم بود. فاطمه آمد، با لبخندی که خستگی را از جانم می‌برد. 🔸زندگی آسان نبود. آسیاب را خودش می‌چرخاند، نان می‌پخت. بچه‌ها یکی‌یکی آمدند. شیرینی‌شان با خستگی‌ها درآمیخت. گاه شب‌ها می‌دیدم، خوابش برده و خمیر بر دستانش هنوز خشک نشده. 📚فاطمه زهرا وتر فی غِمد/ نویسنده مسیحی لبنانی(سلیمان کتانی) 📎 📎 📎 📎