🌸🍃﷽🌸🍃
#قصه_غدیر
پارت 1⃣1⃣:
فانوسهای کوچک در کوچههای تاریک
روزها میگذشت…
و غربت علی،
از یک واقعیت تاریخی،
به زخمی در دل کوثر تبدیل شده بود.
یک روز، کنار چشمه،
چند دختر همسنوسالش نشسته بودند.
خندهها…
پچپچها…
و جملهای که قلب کوثر را لرزاند:
–
#غدیر؟! اصلاً مهم نبود… فقط یه مراسم بود! پیامبر علی رو فقط احترام کرد، نه بیشتر…😧🤭
کوثر ایستاد.
نفسش به شماره افتاده بود.
اما بعد، چیزی درونش روشن شد…
یاد صدای پیامبر افتاد.
یاد چهرهی علی،
یاد اشکهای مادرش بعد از رفتن پیامبر.
نزدیک رفت، آرام، اما محکم:
– نه…
#غدیر فقط احترام نبود.
– چی؟!
– پیامبر فرمود:
"
#من_کنت_مولاه،
#فهذا_علی_مولاه..."
یعنی علی بعد از من، صاحب اختیار شماست.
– ولی اگه اینقدر مهم بود، چرا همه نگهش نداشتن؟
– چون خیلیها امتحان پس دادن و رد شدن…
اما من و تو هنوز فرصت داریم تا قبول بشیم…
😳یکی از دخترها با تعجب گفت:
– تو اینا رو از کی یاد گرفتی؟
کوثر لبخند زد…
– از مادرم… و از دلی که هنوز صدای پیامبر توش زندهست…
و بعد، برایشان تعریف کرد…
از بیابان داغ،
از خطبهی آتشین،
از دستان بالا رفته،
و دلی که هنوز میتپید.
آن روز، چند فانوس کوچک در دل دوستانش روشن شد…💡🚦
و کوثر فهمید:
گاهی یک دختر نوجوان هم میتونه پیامآور
#غدیر باشه…
ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ
#رفقا
#غدیر، فقط برای شنیدن نبود؛ برای رساندن بود…
وقتی دیگران در تاریکیاند، حتی یک دل کوچک روشن میتواند راه را نشان دهد.
بچهها!
بهنظرتون چرا کوثر تصمیم گرفت درباره
#غدیر با دوستاش صحبت کنه؟
بله چون نمیخواست حقیقت رو فراموش کنن…
هر کسی که
#غدیر رو شناخته، یه مسئولیت داره:
"
#رساندن_حقیقت."
شما دوست دارید مثل کوثر پیامرسان
#غدیر باشید؟ چطور این کار رو انجام میدید؟
آفرین با نوشتن،📝
با صحبت کردن،🎙
با رفتار خوب…
شما فانوسهایی هستید برای عصر خودتون…
و حالا…
پارت دوازدهم، پارت پایانی…
🎉🎊جشنی بزرگ در دل کوثر و یارانش شکل میگیره…
🎊🎉جشنی که فقط یک شادی نیست، بلکه اعلام یک
#عهد_جاودانهست…
منتظر بمانید
✍
#مجری_طرح_تربیتی_امین_پناهی