⚜قسمت سی و یکم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 با صدای بهم خوردن چیزی چشمای بی رمقمو باز کردم... مینی بوس از حرکت وایستاده بود و همه پیاده شده بودند. ترس عجیبی وجودمو گرفته بود من آواره و سرگردون توی این شهر غریب، میون آدمایی که چهره شون برام ناشناخته بود از مینی بوس با تردید پیاده شدم و ساکمو روی زمین انداختم نمیدونستم کجا باید برم بغض سنگینی که از جدا شدن عمران تا همين الان با خودم آورده بودم و بی‌صدا رها کردم و دوباره و دوباره باریدم غروب نزدیک بود و باید یه چاره ایی پیدا میکردم وسوسه شده بودم که برگردم اما... میترسیدم! مطمعنم چیزی که توی اون عمارت منتظرم هست ترسناک تر از غربت توی این شهره! یاد چهره عمران افتادم یاد چشمای آبیش که التماس ازش می‌چکید برای برنگشتنم ساکمو برداشتم و زیر لب زمزمه کردم :اون بهم قول داده، برمیگرده، میاد دنبالم، من مطمئنم از کنار خیابون شروع کردم به حرکت.. چقدر برای دیدن این شهر ذوق داشتیم اما حالا در و دیوار اینجا داشت منو می‌خورد... چشم میچرخوندم توی چشم آدمایی که در نهایت بی تفاوتی از کنارم رد می‌شدند دلم میخاست داد بزنم و بگم :براتون فرقی نداره که یه دختر امشب قراره توی دل این کوچه و خیابونا بخوابه؟ چطور میتونید راحت بخوابید وقتی من بیرون از یه جای امن از ترس توی خودم جمع شدم؟ اما کی میدونست درد من بیچاره چیه؟ مهمون خط سفید جدولای کنار اتوبان شدم و توی لاک تنهایی خودم ضجه زدم... ادامه دارد @mojaradan