مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان فــَتــٰـــآح💗 قسمت دهم به سختی و بدون کمک دست هایم ، از جا بر می خیزم. با صدایی که
🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان فــَتــٰــاح 💗 قسمت یازدهم چشم هایم را باز می کنم نور شدیدی به چشم هایم می خورد که فورا چشم هایم را باز و بسته میکنم... نور کمرنگ تر می شود و اطراف ملموس و پدیدار می شود... شخصی کنار تختم می آید و می پرسد: - حالتون خوبه؟ سرم به سمت صدا می چرخد.. مردی قد بلند با چهره ایی کشیده و محاسن کوتاهی می بینم به سختی می گویم: _من چقدر خوابیدم ؟ + دو ساعتی هست که به خاطر عصبی شدن ، افت فشار خون و میزان خون هایی که از دستتون رفته بود بیهوش شده بودین از دستتون شیشه های زیادی در اوردن خداروشکر عمقی نرفته بود اما منجر به سه بخیه تو دست راستتون و دو بخیه تو دست چپتون شد بعدهم که سُرُم خون و ویتامین زدن بهتون . + مامانم ؟!...باید بهش زنگ بزنم .. گوشی ام کو؟ از جیبش گوشی ایم را بیرون می اورد و سمتم می گیرد ... من باهاشون صحبت کردم ایشون نگران بودن و پی در پی تماس می گرفتن .... من هم برای پرکردن فرم اطلاعات بیمارستان حتی اسمتون هم نمیدونستم ،،، اطلاعاتتون رو از مادرتون گرفتم . سکوت می کنم ... دست هایم پانسمان دارد و نمی توانم موبایلم را بگیرم درد های کمی از دست هایم که زیر پانسمان پنهان شده احساس میکنم. سکوتم را که می بیند سرش را به سوی پنجره می گیرد و می گوید : _ ببخشید من یه معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکارم... ❤️ فدایی بانو زینب جان❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸