🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان فـــَتــٰــآح💗
قسمت هفدهم
چند روزی به این مهمانی اجباری دعوت شده ام....
کنار سکینه خانم که عشق است و
البته تحمل کردن نوه ی زورگو اش!
هوووف...
دوست ندارم بعد از پدرم زیر بار حرف های یک مذکر باشم و به حرفش گوش دهم.!
این شازده هم که دگر حد گذرانده
سکینه خانم راست می گوید همان بچه پرو
عبارت مناسبی برای این مذکر است ....
چادر نمی پوشم اما سعی میکنم همیشه حجابم رعایت باشد دنبال حاشیه و جلب نگاه های حرام نیستم دوست ندارم کاری بکنم که خدایی که این قدر دوستم دارد از دستم ناراحت شود ...
خشنودی خدا برایم از همه چیز مهم تر است
نماز را از بچگی از مادرم یاد گرفتم ....
مدتی در نوجوانی به دلیل بی عقلی نمی خواندم اما تا دوباره به سمت نماز آمدم متوجه شدم که چقدر ازخدا دور بوده ام و در این مدت چقدر روحم آسیب دیده است
من از نماز عشق می گیرم وقتی به نماز می ایستم جدا از همه گرفتاری ها فقط با او صحبت می کنم وقتی خالقی با تمام توجه من را به نماز خوانده من چرا با این همه کوچکی توجهی به او نکنم.!
سلام نماز را می دهم و از سجاده تسبیح را بر میدارم ومشغول تسبیحات می شوم کسی وارد خانه می شود من در اتاق نشیمن کنار دسته ی مبل سه نفره نشسته ام و به همین دلیل قیافه ی شخصی که وارد عمارت شده را نمی بینم
چند قدم بر میدارد و بلند می گوید :
_ یا اللّه
صدای امیر ارشیاء ست وارد آشپزخانه می شود حالا او را از پشت می بینم..
یه نگاهی به آشپزخانه می اندازد ومی گوید :
_آخیش...بالاخره یه بار اومدیم خونه ،
این دختره ی از خود راضی لجباز رو ندیدیم..
آدم طلبکار... تا آدمو می بینه ، با تک تیر میخاد بزنه آدمو
صدای سکینه خانم از اتاق بالا می آید :
_رمیصا جان بیا این کنترل رو بده من
امیر ارشیاء در لحظه با چشمای گرد شده بر می گردد و چشمان متعجب اش به من می افتد....
نمیدانم چه واکنشی به او نشان دهم
که در خور شخصیتِ ... اش باشد..
فقط نگاهش می کنم..
با در ماندگی دست چپ اش را بالا می برد
و ، پیشانی اش را می خواراند
و چشمانش را به کف آشپزخانه می دوزد ...
با همان سر پایین به سرعت به سمت پله های طبقه ی بالا می رود.در اتاق سکینه خانم را فورا باز می کند و داخل می میشود...
❤️ فدایی بانو زینب جان❤️
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸